انگشت و استکان- حکایت اول
انگشت و استکان- حکایت اول(کرامات حاج شیخ عباس قمی)
حکایت انگشت و استکان شامل پانزده حکایت از کرامات حاج شیخ عباس قمی است. ایشان حدود نیم قرن به نوشتن آثار دینی مشغول بود و عمرش در راه زنده کردن نام و یاد اهل بیت (علیهم السّلام) سپری شده بود. انگشتی که دهها سال در خدمت اهل بیت (علیهم السّلام) بوده آن قدر اعتبار دارد که بتواند بیماری را شفا دهد…
آفتاب داغ تابستان دست از تهران برداشته و شبی خنک از راه رسیده بود برای افطار به خانه ای دعوت شده بودم و تعداد مهمانان بیشتر از گنجایش اتاق ها بود سفره را در حیاط پهن کرده بودند و صدای گفت وگوی مهمانانی که پای سفره نشسته بودند از هر طرف به گوش میرسید. اما من گویی هیچ چیز را نمی شنیدم غوغای درونم مرا از اطراف غافل کرده بود.
هفده ساله بودم و از مدتی پیش نوشتن را شروع کرده بودم چیزهایی که می نوشتم در یکی از مجله های معتبر چاپ می شد.
بیشترشان عمیق و با ارزش نبودند اما آن روزها مقاله ای در همان مجله نوشته بودم دربارهٔ شهادت امیرمؤمنان علی (علیه السّلام) که با نوشته های قبلی فرق می کرد، آبرومند بود.
مقاله ام رنگی از احساس داشت و هنگام نوشتن یکی دو قطره اشک از چشمانم فرو ریخته بود.
عنوان مطلب را با خط نستعلیق نوشتند و در میان مجله در دو صفحه رو به رو چاپ کردند مناسبت آن هفته، ضربت خوردن و شهادت مولا بود و تنها مقالۀ مناسبتی نوشته من بود. آن شب، نسخه ای از مجله همراهم بود قرار بود که در حاشیه مهمانی، یکی از دوستان مرا با استادی نویسنده آشنا کند تا «وردست» او شوم.
آشنایی با آن استاد برایم افتخار آفرین بود شوق همراهی و همنشینی با او مرا به اضطراب انداخته بود از طرف دیگر خوشحال بودم که با مقاله ای خوب و خواندنی به او معرفی خواهم شد.
آنچه در انتظارش بودم اتفاق افتاد خوردن غذا به پایان رسید و مهمانان از جا برخاستند تا زودتر به خانه بروند به گمانم شب نوزدهم ماه رمضان بود و همه میخواستند خود را برای حضور در مراسم احیاء و عزاداری آماده کنند.
همان طور که روی پا ایستاده بودیم مرا به استاد معرفی کردند و مجله را به دستش دادند تا نمونه ای از کارم را ببیند، استاد، مرا پسندید و یکی دو سطر از نوشته ام را خواند خوش و بشی با من کرد و به صحبتش با اطرافیان ادامه داد. چون از ابتدای کلام در کنارشان ،نبودم از موضوع گفت و گو سر در نیاوردم جسته و گریخته متوجه شدم دربارۀ نویسنده ای بزرگ حرف می زدند که حدود نیم قرن به نوشتن آثار دینی مشغول بود و عمرش در راه زنده کردن نام و یاد اهل بیت (علیهم السّلام) سپری شده بود.
استاد حکایتی را از او برای حاضران نقل میکرد میگفت:
روزی یکی از فرزندانش مبتلا به بیماری شد برای درمان او جوشانده ای مهیا کردند. او به جای آن که از قاشق برای به هم زدن جوشانده استفاده کند، انگشتش را در استکان فروبرد و جوشانده را به هم زد.
زیرا اطمینان داشت انگشتی که دهها سال در خدمت اهل بیت (علیهم السّلام) بوده آن قدر اعتبار دارد که بتواند بیماری را شفا دهد شنیدن این حکایت نصفه و نیمه حالم را ناگهان عوض کرد.
سبک شدم، به اندازه ای که نسیم آرامی که در حیاط میچرخید، مرا با خود برداشت و تا دوردست برد. با خود گفتم اگر خدمتگزاری در آستان اهل بیت (علیهم السّلام) بتواند در انگشت او چنین اثری ، بیافریند چرا در انگشت من نتواند؟ «نوجوان» و «نوقلم» بودم و این سؤال افقی جدید پیش روی من قرار داد.
افقی که میتوانست به سوی آینده خیرهام کند و به کارم جهت بدهد.
از همان لحظه که حکایت را شنیدم اشتیاق رسیدن به این افق وجودم را شعله ور کرد از کسی که در کنارم بود بی اختیار پرسیدم درباره چه کسی بود این حکایت؟
گفت : حاج شیخ عباس قمی
به فکر فرو رفتم که این مرد که بود و چگونه این گونه شد؟ (انگشت و استکان حکایت اول)
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.