انگشت و استکان حکایت دوازدهم
انگشت و استکان حکایت دوازدهم(نه آرایش، نه آلایش)
نه آرایش، نه آلایش
لباس و آرایش او ساده بود. قبای کرباسی میپوشید و شالی روی آن میبست. عمامهای کوچک روی سر میگذاشت و زیر آن عرقچین میپوشید. اصرار نداشت که با وضع ظاهرش، عظمت مقامش را به دیگران یادآوری کند. کسی که او را نمیشناخت، تصوّر نمیکرد مردی مثل «حاج شیخ عبّاس قمی» چنین سر و وضعی داشته باشد.
روزی یکی از کتابهایش را در کتابفروشی دید و از فروشنده قیمت آن را پرسید. کتابفروش جواب داد. حاج شیخ که از قیمت بالای کتاب برآشفته شد، به فروشنده اعتراض کرد و به او گفت که این کتاب باید به قیمتی کمتر به فروش برسد.
کتابفروش حاج شیخ را از قیمتها بیخبر خواند و حرفش را قبول نکرد. حاج شیخ گفت که مؤلّف کتاب خود اوست و از قیمت آن باخبر است. فروشنده که تصوّری دیگر از سر و وضع نویسندهای شهیر مثل «حاج شیخ عبّاس قمی» داشت، نتوانست طرف مقابل خود را به عنوان مؤلّف کتاب بپذیرد. بنابراین از او خواست که مغازهاش را ترک کند!
مشابه این برخورد، هنگامی پیش آمد که حاج شیخ در یکی از سفرهایش به ایران، به مغازة یکی از ناشران کتاب مفاتیح الجنان رفت و از او خواست که کتاب دعایی به او معرّفی کند. ناشر یک جلد مفاتیح الجنان به حاج شیخ داد و از نویسندة کتاب تعریف کرد. حاج شیخ که با تعریف میانه خوبی نداشت، به ناشر گفت: آنقدر هم که شما فکر میکنید، تعریف ندارد!
ناشر ناراحت شد و گفت: به اندازه خودت حرف بزن. اگر زیاد حرف بزنی، با همین کتاب میزنم به سرت!
حاج شیخ گفت: عیبی ندارد، اگر هم بزنی ، زدهای به سر مؤلّفش!
ناشر که از این جواب متحیّر شده بود، با تعجّب پرسید: حاج شیخ عبّاس قمی شما هستید؟
حاج شیخ جواب مثبت داد. ناشر بدون درنگ گفت: هرچه زودتر از اینجا تشریف ببرید که اگر مردم بفهمند شما با این قیافه مؤلّف مفاتیح هستید، آن را نمیخرند!انگشت و استکان حکایت سیزدهم
(انگشت و استکان حکایت دوازدهم)
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.