انگشت و استکان- حکایت دوم

انگشت و استکان- حکایت دوم (پیاده در پی کتاب)

 

پیاده در پی کتاب

حاج شیخ عباس قمی از اول، حاج شیخ عباس قمی نبود. به حج نرفته بود که به او «حاج» بگویند.

لباس روحانیت هم نپوشیده بود که «شیخ» صدایش بزنند. پسری به نام «عباس» بود که در خانواده ای متوسط به دنیا آمده بود.

پدر و اجدادش صاحب مقام و مسند نبودند که از اسم و رسم آنها به عنوان نام خانوادگی استفاده کند. چون اهل قم بود، نام خانوادگیش شد قمی. عباس قمی از کودکی تحصیل علوم دینی را آغاز کرد و تا سن بیست و دو سالگی جانانه درس خواند.

استعداد ذاتی و علاقه اش به یادگیری، وی را از دیگر همسالان و هم شاگردی ها پیش انداخت.

تا جایی که دوستانش، نام یکی از نوابغ ادبیات عرب را برای او انتخاب کردند و به آن نام صدایش می زدند.

پدرش کاسب بود و به زحمت، هزینه ی اداره خانواده را تأمین می کرد.

مادرش نیز با فراز و نشیب روزگار می ساخت. اما هر دو، دین دار و با ایمان بودند.

دل بسته بودند به تربیت فرزندی که خداشناس باشد و در راه خدا، دست دیگران را بگیرد. مادر عباس، هرگز بدون وضو، شیر در کام او نریخت و پدرش، هرگز مال شبهه ناک به خانه نیاورد.

دست پدر و مادر از ثروت کوتاه بود، اما از هر چه داشتند، در مسیر پیشرفت عباس کوتاهی نکردند.

عباس که تشنه دانستن بود، به سختی پولی پس انداز می کرد و به خرید کتاب اختصاص میداد.

هر از چند گاهی راهی تهران می شد و در بازار، پی گمشده اش می گشت.

دلش نمی آمد از پول مختصری که داشت، برای پرداخت کرایه استفاده کند.

بنابراین همه را به خرید کتاب اختصاص می داد و فاصله بین قم و تهران را پیاده طی می کرد!(انگشت و استکان حکایت دوم)

انگشت و استکان- حکایت سوم

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *