انگشت و استکان- حکایت سوم
انگشت و استکان- حکایت سوم (نویسنده خوش نویس)
نویسنده خوش نویس
خبری عجیب در حوزه ی درسی قم پخش شد. خبر درباره ی کتابی بود که به قلم شیخ عباس قمی منتشر شد و تعجب دانشجویان و استادان را برانگیخت. شیخ عباس قمی هم نویسنده ی این کتاب بود و هم خطاط آن!
شیخ عباس مدتی به تمرین خوش نویسی پرداخته بود و خط خوبی داشت. او نخستین کتابش را در سن بیست و یک سالگی به خط خودش چاپ کرد. این کتاب که فوائد الرجبیه نام داشت، به کسانی که در قم مشغول تحصیل یا تدریس بودند، نوید داد که به زودی آثاری بهتر و ارزنده تری را از این نویسنده جوان خواهند دید.
این نوید، درست بود و از همان سال به بعد، نام عباس قمی روی جلد کتاب های جدید نقش بست. پشتکارش در تحقیق و نگارش، مثال زدنی بود. تا پایان عمر به گونه ای خستگی ناپذیر کار کرد و نوشت، تا آنجا که آثارش از مرز هشتاد کتاب گذشت.
اینها که من می نویسم، می ماند!
بیست و دو ساله بود که از قم به نجف اشرف مهاجرت کرد تا از چشمه ی معارف دینی سیراب شود. آن وقت، سر و صدای نهضت مشروطه بالا گرفته بود و بیشتر جوانان در حوزه، سرگرم بگو مگوهای بی نتیجه شده بودند.
شیخ عباس قمی نیز از این غوغا بی نصیب نماند. روزی در گرمابه، از پیرمرد دلاک سوال کرد:طرفدار مشروطه ای یا مخالف آن؟
پیرمرد گفت: من دلاک و کارگر حمام هستم. کار من سر تراشیدن و کیسه کشیدن و صابون زدن است.
آشیخ! اگر تو هم طلبه هستی، درس بخوان و بنویس. بقیه اش زیادی است.
همین اشاره دلاک باعث شد که شیخ عباس به کار اصلی خود بپردازد و با جدیت بیشتر، نوشتن را دنبال کند.
هر وقت که دوستان برای گشت و گذار به اطراف شهر می رفتند، شیخ عباس کتاب و دفترش را به همراه می برد و از هر فرصتی برای نوشتن استفاده می کرد. دوستان از او می خواستند که بیشتر در کنارشان باشد و با آنها گفت و گو کند. شیخ عباس می گفت: شما می روید، اما اینها که من می نویسم، می ماند!
سال ها بعد، در یکی از سفرهایش به تهران، علمای شهر که از آمدن او با خبر شده بودند، دسته دسته به دیدارش می آمدند و وقت زیادی به دید و بازدید می گذشت. او از تهران خارج شد و به یکی از روستاهای اطراف پناه برد تا با خاطر آسوده به تحقیق و تألیف بپردازد اما در آن جا نیز از آمد و رفت ها در امان نماند. بنابراین تصمیم گرفت از کسانی که به دیدارش می آمدند، کمک بگیرد.
کاغذ و قلمی برایشان می آورد و از آنها می خواست که بخشی از مطالب را برایش یادداشت و نسخه برداری کنند.
شروع به نوشتن کردم تا خداوند برایم فرجی برساند!
از زمان حکومت رضاخان، تبلیغ علیه روحانیت داغ شده بود. در آن ایام، کسی که با اتوبوس در حال مسافرت از مشهد به تهران بود، از دور دید که شیخی در کنار جاده نشسته و بساطی در مقابل اوست.
پس از نزدیک شدن اتوبوس، شیخ را شناخت و از راننده خواست که اتومبیل را نگه دارد. آنگاه پیاده شد، دوان دوان سراغ او رفت و پرسید: اینجا چه می کنید؟
شیخ عباس قمی جواب داد: من با اتوبوس قبلی در راه تهران بودم .
در این محل یکی از چرخ های اتوبوس پنچر شد. راننده به حضور من در ماشین اعتراض کرد و پنچری چرخ را به حساب آخوند بودن من گذاشت.
مسافران هم حرفش را تایید کردند، من به ناچار پیاده شدم و آنها پس از پنچرگیری رفتند. با خودم گفتم چرا بیکار بنشینم و وقتم را هدر بدهم …
شروع به نوشتن کردم تا خداوند برایم فرجی برساند!
انگشت و استکان- حکایت چهارم (انگشت و استکان حکایت سوم)
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.