انگشت و استکان- حکایت ششم(در فکر پرواز)
انگشت و استکان- حکایت ششم(در فکر پرواز)
در فکر پرواز
سی و هشت سال داشت که مشهد مقدّس را به عنوان اقامتگاه خود برگزید و بیست و دو سال نزد بارگاه امام رضا (علیهالسّلام) ماند.
از اقامت حاج شیخ عبّاس قمی در این شهر مدّت زیادی نگذشته بود که پروانگان شمع وجودش را پیدا کردند و در اطرافش جمع شدند. امّا او هرگز از این فرصت برای مریدپروری استفاده نکرد.
حاج شیخ عبّاس قمی نه تنها در فکر افزودن مریدان و علاقمندانش نبود، بلکه از دسترس ایشان دور میشد. این کار به خاطر علاقهاش به تنهایی و انزوا نبود، او مراقب نفس خود بود تا مبادا از پرواز بماند و اسیر هوس شود.
حاج شیخ به خوبی میدانست که شیطان در کمین انسان است و او را با وسوسهاش تهدید میکند. بنابراین تلاش میکرد در دام این دشمن قسم خورده نیفتد و امکان پرواز روحانی را از دست ندهد. در اوان حضور حاج شیخ عبّاس قمی در مشهد، عدّهای از او تقاضا کردند که در ماه مبارک رمضان نماز جماعت ظهر و عصر را در مسجد گوهرشاد اقامه کند. حاج شیخ این دعوت را پذیرفت و در یکی از شبستانهای متروک آن مسجد به نماز جماعت ایستاد. یک روز، پس از اتمام نماز ظهر به یکی از نزدیکانش گفت: نمیتوانم نماز عصر را بخوانم!
آنگاه از مسجد خارج شد و دیگر برای اقامه نماز جماعت حاضر نشد. یکی از علمای مشهد دلیل این کار را از او پرسید. حاج شیخ گفت: در رکوع رکعت چهارم متوجّه شدم صدای اقتداکنندگان پشت سرم که میگفتند: «یا الله، ان الله مع الصابرین» از نقطه دوری به گوش میرسد. خوشحال شدم که تعداد زیادی از مردم جذب من شدهاند، امّا بلافاصله فهمیدم که این خوشحالی برای خدا نبوده و من هنوز برای امامت جماعت شایستگی ندارم.
خود را «رهرو» میدید، نه «رسیده به مقصد». از هر چیزی درس میگرفت و به خود تذکّر میداد تا توشه راهش شود و او را به مقصد برساند.
وقتی که برای سخنرانی به تربت حیدریه رفته بود، روزی مردی به سراغش آمد و از او کمک خواست. حاج شیخ پس از آنکه از نیاز وی مطّلع شد، گفت: صبر کن تا من روی منبر از مردم برایت تقاضای کمک کنم.
او و مرد نیازمند، هر دو، امیدوار بودن که بخاطر علاقه و ارادت مردم به حاج شیخ، پول زیادی جمع شود، امّا چنین نشد. حاج شیخ شنوندگان را تشویق کرد که به کمک مرد نیازمند بشتابند، ولی هیچ پولی از داخل جیبها بیرون نیامد.
حاج شیخ عبّاس به جای آنکه از رفتار مردم ناراحت شود، به خود نهیب زد که چرا به ارادت مردم نسبت به خودش دلگرم شده و دست توانای خداوند را پشت پرده امور ندیده است.انگشت و استکان- حکایت هفتم
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.