انگشت و استکان حکایت نهم

انگشت و استکان حکایت نهم(بدون مصلحت‌اندیشی)

 

بدون مصلحت‌اندیشی

از دروغگویی بیزار بود. برخی از گویندگان و اهل مدح چیزهایی درباره اهل‌بیت (علیهم‌السّلام) از خود می‌ساختند یا شنیده‌های نادرست را به دیگران منتقل می‌کردند، به این بهانه که این قبیل حرف‌ها دل مردم را با پیشوایان پیوند می‌زند.

حاج شیخ عبّاس قمی با این قبیل کارها مخالفت می‌کرد. او دروغ مصلحتی را برای آشتی دادن مردم یا معصومان نمی‌پسندید.

در کتاب منتهی‌الامال مطلب مفصّلی درباره وظایف اهل منبر و سخنرانان و ذاکران نوشته و آنان را از گفتن احادیث و اخبار بی‌اساس منع کرده است.

او معتقد بود که نباید برای دستیابی به «مستحب» دست را به «حرام» آلوده کرد. رفتار او در مرز عراق نیز بر همین اساس بود.

ماجرای مرز عراق از این قرار بود که حاج شیخ عبّاس قمی و یکی از برادرانش _ به نام حاج محمّد _ به همراه خانواده‌های خود قصد عزیمت به عتبات عالیات داشتند. یکی از فرزندان شیخ _ به نام حسین _ به سنّ قانونی نرسیده بود و گذرنامه نداشت. حاج محمّد در این باره با برادرش حرف نزد، ولی به دیگران گفت: نگران کار حسین نباشید. چون در گذرنامه من نوشته شده که «اطفال دارند». حسین را هم فرزند خودم معرّفی می‌کنم و او را با خودم می‌برم!

استدلال حاج محمّد از این رو بود که او سال قبل به استناد همین عبارت فرزندانش را از مرز عبور داده بود. وقتی که دو خانواده به مرز خسروی رسیدند، مأمور مرزی مانع عبور حسین و دیگر بچه‌ها شد و گفت: از مدّتی پیش قرار شده است که از عبارت کلّی خودداری شود و نام یکایک فرزندان در گذرنامه بیاید.

حاج محمّد هر چه اصرار کرد فایده‌ای نداشت. مأمور مرزی به هیچ وجه کوتاه نیامد. فقط حاضر شد به یک شرط به گروه زائران اجازه عبور دهد. او که شیفته سیمای نورانی حاج شیخ شده بود، گفت: اگر این مرد روحانی اقرار کند که همه اطفال همراه، فرزندان حاج محمّد هستند، من مانع رفتن ایشان نخواهم شد.

موضوع را به اطلاع حاج شیخ رساندند، ولی او قبول نکرد چنین حرفی را به زبان بیاورد. حاج محمّد گفت که خودداری از این اقرار، آنها را دچار مشکل خواهد کرد، زیرا باید از مرز خسروی به تهران بازگردند و نام بچه‌ها را در گذرنامه‌ها وارد کنند.

حاج شیخ گفت: من برای یک عمل مستحب (مثل زیارت عتبات) حاضر نیستم دروغ بگویم. اگر تنها بچه‌های خودت بودند، شهادت می‌دادم، امّا حسین پسر شما نیست و من حاضر نیستم مرتکب گناه کبیره شوم. زائران به ناچار به کرمانشاه برگشتند. آن شب، حاج شیخ به فرزندش _ حسین _ یاد داد که چگونه به حضرت زینب متوسّل شود و هموار شدن برنامه سفر را از آن بانوی گرامی بخواهد.

یکی از تاجران ایرانی پس از باخبر شدن از مشکل، با کنسولگری عراق گفت‌و‌گو کرد و آنها از طریق تلگراف موضوع را با تهران در میان گذاشتند. جواب آمد که از همان‌جا، کار را درست کنید، نیاز ندارد که به تهران بفرستید!

روز بعد، زائران از مرز گذشتند و راهشان را به سوی عتبات پی‌گرفتند.

انگشت و استکان حکایت دهم

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *