انگشت و استکان- حکایت هفتم

انگشت و استکان- حکایت هفتم(احتیاط، احتیاط)

 

احتیاط، احتیاط

بسیار دقّت می‌کرد تا به کسی مدیون نباشد. همراه تعدادی از دوستان از مشهد مقدّس به «جاغرق» می‌رفت تا چند روزی را در نقطه‌ای خوش آب و هوا بگذراند. مثل همیشه بقچه کتاب‌ها و کاغذهایش را در دست داشت. کسی در میان راه آن بقچه سنگین را از حاج شیخ گرفت، روی الاغی گذاشت و به منزل رساند. دوستان ناگهان متوجّه شدند که حاج شیخ در کنارشان نیست. دقایقی بعد که او را یافتند، پرسیدند: کجا تشریف برده بودید؟ گفت: احتمال دادم کسی که در راه به ما کمک کرد صاحب الاغ نباشد. رفتم صاحب الاغ را پیدا کردم و از او رضایت بگیرم!

مرحوم آیت‌الله بهجت نقل کردند که در نجف اشرف، باخبر شدم کتاب شرح اصول کافی ملاصالح مازندرانی را کسی نزد کتاب‌فروشی گذاشته است تا به فروش برود. به حاج شیخ عبّاس قمی عرض کردم می‌خواهید این کتاب را برای شما خریداری کنم؟ موافقت کرد. کتاب را خریدم و نزد او بردم.

حاج شیخ بسیار خوشحال شد و بسیار تشکّر کرد. هم از مطالب کتاب خوشش آمد و هم از خطّ آن، ولی به من فرمود: یک بار دیگر نزد فروشنده برو و مطمئن شو که صاحب اصلی کتاب از فروش آن پشیمان نشده باشد یا پول بیشتری نخواهد!

بنا به خواست حاج شیخ بار دیگر به فروشنده مراجعه کردم، او گفت: صاحب کتاب راضی شد و رفت. این موضوع را به اطّلاع حاج شیخ رساندم. سکوت کرد، اما مدّتی بعد که به ایران سفر کرد، دوباره پیغام داد که اگر صاحب کتاب را پیدا کردی و احساس کردی که پشیمان یا مغبون است، به من خبر بده!

در سال‌های پایان عمر، یک دوره موقوفه بحارالانوار را از متولّی آن امانت گرفته بود که تا هنگام وفات در نزدش باقی ماند. پس از وفات حاج شیخ، فرزندانش به بازگرداندن کتاب‌ها اقدام کردند.

مجلّدات بحار بسیار سنگین بود و یکی از فرزندان حاج شیخ ناچار بود راه دوری را برای رساندن آنها به منزل متولّی طی کند. روزی که چند جلد کتاب را در دست داشت، یکی از آنها به زمین افتاد و کمی آسیب دید. بعداز ظهر همان روز، اعضای خانواده حاج شیخ عبّاس از حامل کتاب‌ها پرسیدند: کتاب‌ها را به زمین زدی؟

او با تعجب پاسخ داد: بله، اما کسی در کوچه نبود، شما چطور متوجّه شدید؟

به او گفتند: کسی به در خانه آمد و خبر داد که حاج شیخ را به خواب دیده و از او شنیده است که من ناراحتم، کتاب‌ها به زمین افتاده و خراب شده‌اند. فوراً کتاب‌ها را بدهید صحّافی کنند و به متولّی برگردانید!

انگشت و استکان حکایت هشتم

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *