انگشت و استکان حکایت پنجم

انگشت و استکان حکایت پنجم(برای پول، هرگز!)

 

برای پول، هرگز! (انگشت و استکان حکایت پنجم)
اگر حاج شیخ عبّاس قمی در زمینه نوشتن کتاب پشتکار داشت و اگر بیشتر اوقات خود را به مطالعه و کار می‌گذراند، به خاطر سودجویی نبود. به این دلیل نبود که برای گرفتن حق‌التألیف کیسه دوخته باشد.
وقتی که مفاتیح الجنان در بین مردم _ عوام و خواص _ شهرت پیدا کرد و از هر سو دست‌ها به سوی آن دراز شد، یکی از ناشران به این فکر افتاد که در مقابل پرداخت مبلغ یک هزار تومان (با ارزش حدود صد سال پیش) حقّ چاپ این کتاب را خریداری نماید و به خود اختصاص دهد. کسی را برای مذاکره واسطه کرد و شخص واسطه از طریق نوشتن نامه این پیشنهاد را به اطّلاع حاج شیخ رساند.
مدّتی بعد پاسخ حاج شیخ رسید که به آقای _ بگو: من کتاب را ننوشته‌ام که از آن استفاده مادّی نمایم. طبع کتاب مزبور آزاد است. هر کس که می‌خواهد چاپ نماید.
حاج شیخ عبّاس قمی، کتاب دیگرش سفینه‌البحار را با بودجه شخصی به چاپ سپرد. در اواخر کار، به دلیل تنگنای مالی نتوانست بخش‌هایی از کتاب را از چاپخانه خارج کند. از کسی خواست که باقی‌مانده هزینه را ( که حدود سیصد تومان بود) بپردازد و نام خودش را به عنوان ناشر روی کتاب بگذارد. هنگامی که این کار انجام شد، برای طلّاب نجف تخفیف شایان توجّه قائل شد تا دسترسی آنها به کتاب آسان‌تر شود. حتّی گاهی بهای کتاب را به طلبه نیازمند می‌داد تا آنها به خاطر بی‌پولی از مطالب کتاب محروم نمانند.
به ساده‌ترین شکل زندگی را سپری می‌کرد. در خانه هیچ وسیله تجمّلی و تزیینی نداشت. برخی از کسانی که از نزدیک با حاج شیخ عبّاس قمی آشنا بودند با کسانی که از طریق مطالعه کتاب‌ها به او ارادت پیدا می‌کردند، تاجر و ثروتمند بودند. آنها پیشقدم می‌شدند که مبالغی قابل توجّه به او تقدیم کنند، ولی حاج شیخ عبّاس هیچ یک از این پیشنهادها را نمی‌پذیرفت. فرزندان او که پدرشان را گاه و بی‌گاه محتاج قرض گرفتن از کاسبان و بازاریان می‌دیدند، به او اعتراض می‌کردند که چرا دست رد به سینه ارادتمندان خود می‌زند و پیشنهاد مالی ایشان را نمی‌پذیرد. حاج شیخ جواب می‌داد: گردنم نازک و بدنم ضعیف است، طاقت جواب خدا را در قیامت ندارم _ هر کس در این دنیا خوراک و پوشاک بهتر داشته باشد، توقّفش در روز قیامت بیشتر است!
هیچ‌گاه از سهم امام علیه‌السّلام استفاده نکرد. با درآمد مختصری که داشت، به صورت متوسّط و پایین‌تر از متوسّط زندگی می‌کرد.
گاهی که مالی به دستش می‌رسید، آن را محرمانه به اهل قلم تقدیم می‌کرد، به تعدادی از آنها که به دیدارش می‌آمدند، می‌گفت: من میل داشتم از شما میزبانی و پذیرایی کنم، ولی این کار برایم مشکل است. آن‌گاه پاکتی محتوی پول به ایشان می‌داد و می‌گفت: این را به جای آن از من بپذیرید! (انگشت و استکان حکایت پنجم)

انگشت و استکان- حکایت ششم(در فکر پرواز)

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *