انگشت و استکان- حکایت چهارم

انگشت و استکان- حکایت چهارم(برای پدرم نمی نویسم)

 

برای پدرم نمی نویسم

قبل از نوشتن کتاب هایش به پیامبر گرامی اسلام و خاندان پاک او متوسل می شد و از آنها کمک می خواست. هنگام نوشتن همیشه با وضو بود و رو به قبله می نشست. برای خدا می نوشت؛ نه برای این و آن. پدرش را بسیار دوست داشت. هنگامی که ساکن نجف بود، تعدادی از زائران اهل قم به دیدارش رفتند و چند سکه ای را که پدر برای شیخ عباس فرستاده بود، به او رساندند.

شیخ عباس سکه ها را بوسید، روی چشم گذاشت، گریست و گفت: این پول ها در دست پدرم بوده است و بوی او را میدهد!

با این همه دلبستگی حاضر نشد که درباره ی کتاب هایش با پدر حرف بزند و از پیشرفت خود به او خبر دهد.

برخی از او می پرسیدند: چرا پدرت را از نوشته هایت آگاه نمی کنی تا به پسرش افتخار کند؟ جواب می داد: مگر من برای پدرم نوشته ام؟

شیخ عباس از نجف به «حج» رفت. سپس در حالی که حدود بیست و هشت سال داشت، به قم بازگشت و مدت ده سال در این شهر اقامت کرد.

در سال های حضورش در قم، کتاب منازل الآخره را نوشت. این کتاب مانند سایر کتاب هایش مورد توجه قرار گرفت.

شیخ عبدالرزاق که در صحن مطهر حضرت معصومه (علیها السلام) برای مردم حرف می زد، این کتاب را به دست می گرفت و برای شنوندگان می خواند.

پدر شیخ عباس که از علاقمندان عبدالرزاق بود و هر روز در مجلس او حاضر می شد، روزی به خانه آمد و به پسر گفت: ای کاش مثل عبدالرزاق می شدی و می توانستی از روی کتابی که او برای مردم می خواند، بخوانی!

به زبان شیخ عباس آمد که بگوید آن کتاب را خودش نوشته است، اما خودداری کرد و چیزی نگفت. فقط از پدر خواست برایش دعا کند و توفیق بخواهد.

نه تنها با پدر، بلکه با دیگران هم چنین رفتاری داشت. نمی خواست که مورد ستایش قرار بگیرد.

کتاب مفاتیح الجنان او پس از انتشار مورد استقبال همگان قرار گرفت. به زودی چاپ های متعدد پیدا کرد و حتی به زبان های خارجی ترجمه شد.

مرحوم سلطان الواعظین شیرازی حکایت می کند که روزی، در سرداب سامرا این کتاب شریف را به دست گرفته بودم و از روی آن، زیارت می کردم. شیخی که با قبای کرباسی و عمامه ی کوچک در کنارم نشسته بود، پرسید: این کتاب از کیست؟

نام حاج شیخ عباس قمی را با احترام به زبان آوردم و از کتاب و نویسنده اش تعریف کردم.

شیخ گفت: این قدر هم تعریف ندارد، بیخود تعریف می کنی!

من ناراحت شدم و پرخاش کنان از او خواستم که دور شود. کسی که در کنارم نشسته بود، با دست به پهلویم زد و گفت: مؤدب باش، ایشان حاج شیخ عباس قمی هستند!

انگشت و استکان حکایت پنجم

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *