خاطرات دانش آموزان از مراسم دعا

دعا عبادت است؛ دعا یکی از وسایل ارتباط با خداوند است که این ارتباط عامل موثری در راه خودسازی بنده است. دعا، یا به زبان ساده تر خواستن از خالق، جلوه گاه فقر مطلق در برابر غنای مطلق است و چگونه میشود که آن غنی کریم، با دستان پر، به خواهشمندی که دستهای خالی اش را به سویش گشوده کرم ننماید! افسوس که ما بندگان گاهی فراموش میکنیم دست نیاز به سوی دریای بیکران رحمتش دراز کنیم و حرف دلمان، یا گاهی دلتنگی هایمان، شکوه ها و بی تابی هایمان، و حتی خواسته هایمان را به غیر حضرتش عرضه میداریم. حال آنکه تنها به اذن قادر متعال برگی از شاخه می افتد و فرو افتاده ای از عرش به فرش میرسد.
دعا کردن در خلوت حلاوت نابی دارد، اما دعا در جلسات پرشور و باشکوه، که قلبهای فراوانی در یک لحظه متوجه حضرت عشق گردیده اند، حال و هوای خودش را دارد. لذا در ادامه مجموعه ای از خاطرات دانش آموزان سراسر کشور را با موضوع “شرکت در مراسم دعا” تقدیم نگاهتان میکنیم.

من ابوالفضل آقابیگی دانش آموز کلاس چهارم دبستان شاهد حکمت فسا هستم . ماه محرم 1401 بود و منزل ما نزدیک مسجد حضرت امام صادق(ع)  جنب بازار فسا بود. من و مادرم شبها بعد از نماز مغرب و عشا جهت شرکت در جلسه دعای زیارت عاشورا و بعد از آن در جلسه عزاداری امام حسین(ع) شرکت می کردیم. روز ششم ماه محرم بود . آنروز پدرم به من نوحه ای داده بود که بعد از جلسه دعای زیارت عاشورا آنرا در مراسم عزاداری بخوانم. آن شب ما ابتدا در مسجد در نماز جماعت شرکت کردیم. و بعد از آن آقای زیناپور دعای زیارت عاشورا را خواندند. ایشان دعای را با لحنی زیبا می خواندند بطوری که همه تحت تاثیر قرار گرفته بودند و برای مظلومیت امام حسین اشک می ریختند. و من به مادرم کمک می کردم و چایی به عزادران تعارف می کردم. بعد از جلسه دعا در مسجد آقای آزاد نوحه خواندند و مردها در حالی که در دو صف منظم ایستاد بودند سینه می زدند. من به آقای حاج آقا کوهی روحانی مسجد نوحه خود را نشان دادم و گفتم که می خواهم برای امام حسین(ع) نوحه بخوانم. آقای حاج آقا کوهی به من آفرین گفتند و به آقای زیناپور گفتند که میکروفن را به من بدهند تا نوحه بخوانم. هنگامی که میکروفن را به دست گرفتم همه با تعجب نگاه می کردند که چطور یک بچه نه ساله می خواهد نوحه بخواند. ولی من بخاطر عشق امام حسین نوحه را شروع کردم:

یاحسین غریب مادر تویی ارباب دل من
یه گوشه چشم تو بسه واسه حل مشکل من
دل من عاشق می مونه دائم از شما می خونه
منو میشناسی آقا جون دلم عاشق می مونه
آخرش میاد یه روزی رو چشام قدم میزاری
می بریم تا کربال و نمیزاریم تو خماری
اونی که تنهای تنهاست دلش از همه بریده
اونی که واسه یه بارم هنوز آقاشو ندیده
یاحسین غریب مادر تویی ارباب دل من
یه گوشه چشم تو بسه واسه حل مشکل من

هنگامی که نوحه من تمام شد. همه برایم صلوات فرستادند و مرا مورد تشویق قرار دادن و حاج آقا کوهی به من هدیه ای داد و گفتند که انشالله جلسات بعد هم نوحه تمرین کنید و در مراسم عزاداری بخوانید. من در حالی که بسیار خوشحال بودم انگیزه زیادی پیدا کردم که در جلسات بعد هم نوحه بخوانم و این بهترین جلسه دعا بود که در مسجد شرکت کردم. و فردای آنروز در مدرسه که مراسم عزاداری بود این نوحه را خواندم.

فکر کنم 6 یا 7 سالم بود که برای دعا به مسجد رفتیم مسجد خیلی شلوغ بود وقتی دعا شروع شد همه یک کتاب دستشون بود و دعا می خوندن منم همینجور یک کتاب گرفتم دستم می خوندم اصلا معلوم نبود چی میخوندم دیگه کم کم حوصلم سر رفته بود کتاب رو گذاشتم زمین و رفتم با بچه ها بازی هی با بچه ها می دویدیم و سر و صدا می کردیم که دیگه مردم صداشون در اومده بود که دیگه مامانم داشت بد نگاهم می کرد. رفتم نشستم بالاخره دعا تموم شد و برگشتیم خانه از اون روز مامانم دیگه برای دعا منو مسجد نبرد که بزرگ شدم و خیلی دوست داشتم برم مامانم گفت اون روزا رو یادته چقدر اذیت می کردی به خاطر اون روزا دیگه نمیبرمت. منم همش از تلویزیون و گوشی دعا می خوندم که یک روز با اصرار من مامانم منو برد واقعا خیلی بهم خوش گذشت دعا خوندن دسته جمعی خیلی بهتر از تنهایی دعا خواندن است.

سلام امیدوارم حال دلتون خوب باشه، من فاطمه هستم دختر کوچولوی ۹ ساله، مامانم چون علاقه و اعتقاد خاصی به حضرت فاطمه (س) دارند اسم من رو فاطمه گذاشتند. خدای را شکر امسال به سن تکلیف رسیدم و موظفم احکام شرعی دینم اسلام را انجام بدهم، البته قبل از رسیدن به سن تکلیف هم در کنار مامانم نماز و دعا می خواندم. خیلی نماز و دعا خواندن در مسجد را دوست دارم ولی شرایط طوری نیست که بتوانم به مسجد بروم. تعداد محدودی پیش آمده که با مامان بزرگم به مسجد رفتیم و نماز جماعت و دعا خواندیم و به همین دلیل هست که حس خوشایندی از مسجد رفتن در وجودم است.

بعد از گذشت حدودا ۶ ماه از جشن تکلیفم، مسافرت کاری برای پدرم پیش آمد و مامان و بابا هر دو عازم سفر شدند. من که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم با خوشحالی هرچه تمام وسایل های مورد نیازم را جمع می کردم آخر قرار بود من پیش مامان بزرگم بمانم و البته اول از همه چادر نماز و سجاده ای که مامان بزرگ در جشن تکلیف به من هدیه داده بود را برداشتم چون می دانستم آنجا حتما می توانم چند باری را به مسجد محله مامان بزرگ بروم.

در پناه خدا مامان و بابا راهی سفر شدند و قرار بود ده روزی که تا برگشتن آن ها طول می کشد من پیش مامان بزرگ بمانم.

تا با مامان بزرگ تنها شدم بحث جشن تکلیف و نماز خواندن کنار مامانم و خواندن دعا در خانه و مدرسه را پیش کشیدم که ناگهان مامان بزرگ گفت امیدوارم چادر نماز و سجاده ات را آورده باشی چون تا زمانی که اینجا هستی بر این قرار است که نمازهایت را در مسجد و با جماعت بخوانی… انگار که مامان بزرگ حرف دل من را زده باشد از خوشحالی جیغ کشیدم و صورت سفید با لپ های گل انداخته مامان بزرگ را محکم بوسیدم و گفتم خیلی دوستت دارم مامان جون.

غروب بود و صدای قاری قرآن که در حال خواندن قرآن بود در حیاط خانه ی مادربزرگ پیچید. مادربزرگ گفت: بلند شو دخترم، وضو بگیر و آماده بشو تا به مسجد برویم، اول نماز بخوانیم و بعد جلسه ی دعا برگزار میشود. در یک چشم برهم زدن آماده شدم و در مسیر خانه تا مسجد محله دلم مثل گنجشک بالا و پایین می پرید. صدای دلنشین اذان که به گوشم رسید آرام و قرار نداشتم که چطور خودم را به مسجد برسانم، بغض گلویم را گرفته بود انگار که کلی حرف نگفته با خدای خودم داشتم و همه را جمع کرده بودم برای این فرصت. بالاخره به مسجد رسیدیم مادر بزرگ چادر نماز سفید با گل های آبی اش را بیرون آورد و پوشید سجاده ی یشمی رنگ با حاشیه ی طلایی اش را پهن کرد و مهر و تسبیح زیبایش را مرتب کرد. تسبیحی به زیبایی دانه های انار و درخشش الماس که دل را می ربود. چقدر مامان بزرگ چهره زیبا و نورانی داشت. هر دو آماده خواندن نماز شدیم.

بعد از خواندن نماز جلسه ی بسیار باشکوهی از دعای توسل برگزار شد، خانم جلسه ای حاضر در مسجد واقعا دلنشین دعا را می خواند تا حدی که بغضم با خدایم ترکید و دوست داشتم دعا به آخر نرسد. بعد کمی درمورد فضایل خواندن دعا صحبت کردند که افراد حاضر در جلسه را ترغیب به هرچه بیشتر خواندن دعا می کرد، بعد فرمودند: چه کسی دعایی از کتاب مفاتیح الجنان را می تواند حفظ بخواند؟ من دستم را بالا بردم و جلو رفتم، حاج خانم وقتی فهمیدند من امسال به سن تکلیف رسیده ام خیلی استقبال کردند و مرا تشویق کردند. من دعای فرج امام زمان(عج) را (که خیلی دوست دارم) خواندم و حاج خانم به من یک کتاب دعا و یک تسبیح زیبا به زیبایی تسبیح مادر بزرگ هدیه دادند، هدیه ای بسیار با ارزش و دوست داشتنی. این خاطره ی من از جلسه ی دعا در مسجد بود من این خاطره را همیشه به یاد دارم و با یادآوری آن ناخودآگاه لبخند بر لبانم می نشیند.

هدف من از بیان این خاطره به عنوان عضو کوچکی از جامعه دعا دوست، این بود که خواندن دعا باعث آرامش و بزرگی روح، پاکی قلب، صحبت با خدای مهربان و یاری طلبیدن از ایشان است، امیدوارم در دعاهایمان نیازمندان و بیماران را فراموش نکنیم.

خداوند یار و نگهدارتان

روزی با دوستم بیتا به مسجد رفتیم تا در مراسم دعا خوانی ان روز شرکت کنیم. آن هفته مادر و پدر بیتا به مسافرت رفته بودند و بیتا به دلیل درس و مدرسه خانه مادر بزرگش مانده بود. مادر بیتا گوشی اش را به بیتا داده بود تا در مواقع ضروری بتواند با مادرش و یا مادرش با بیتا ارتباط برقرار کند چون بیتا گوشی نداشت. بیتا اولین بار بود که پا به مسجد گزاشته بود آن هم به دلیل اصرار من تا در مراسم دعا شرکت کنیم. به بیتا گفتم دعا کن از خدا هر چی میخوای بخواه،خدا پاسخت رو حتما میده مخصوصا تواینجور مکان مبارکی بیتا بعد از خواندن دعا گفت:هی!!رفیق من اگه دعام میگرفت الان یک ماشین پژو پارس داشتیم
نمیدونم چرا خدا اصلا صدام رو نمیشنوه. من گفتم:نا امید نباش. در آن لحظه گوشی مادر بیتا زنگ خورد ،بیتا گفت: حتما مادرمه. جواب داد….. شاید باورتون نشه از بانک تماس گرفته بودند تا به مادر بیتا بگن تو قرعه کشی بانک پژو پارس برنده شدند.
!!خدایا حکمتت رو شکر
از آن روز به بعد من و بیتا همیشه صف اول مسجد بودیم

به نام خدا
زمانی که کلاس اول بودم، نزدیک خانه ی ما مسجدی قرار داشت صبح زود هنوز هوا روشن نشده بود؛ که بعد از خوردن سحری به سمت مسجدحرکت کردم؛ وقتی به آنجا رسیدم کوچکترین نمازخوان مسجد بودم چون نماز را به درستی بلد نبودم ذکرهای نماز را که دیگران می خوانند من هم تکرار می کردم. مرد جانبازی که انگشتان پای راست خود را در جنگ دفاع مقدس از دست داده بود و کنارش ایستاده بودم متوجه شد نماز خواندن درست را بلد نیستم به همین دلیل ذکرها را با صدای بلندتر می خواند تا من هم تکرار کنم. بعد از نماز تسبیح خود را به من هدیه داد و همیشه با آن تسبیح کنار مهر نمازم، نماز می خواندم. بعد از نماز یکی از نمازگزاران از مردم خواست برای فرزندش که در كما و در بیمارستان بستری شده، دعا کنند تا شفا پیدا کند من آن روز با چند قطره اشک از صميم قلبم دعا کردم که فرزندش و مادرم زودتر خوب شوند چون مادر من هم در بیمارستان بستری بود چند روز بعد آن مرد هنگام نماز مغرب چند جعبه شیرینی همراه
خود آورده بود و با اشک شوق آنها را بین روزه داران تقسیم میکرد و می گفت خدا رو شکر که فرزندش شفا گرفته و در حال بهبودی است. بعد من هم با صدای لرزان و کمی خجالت از مردم خواستم تا برای مادر من هم دعا کنند،چون آن زمان بود که متوجه عظمت و قدرت خدا و اثر دعا شده بودم. این خاطره از دعا و شفا گرفتن بهترین خاطره عمر من است و فکر میکنم تا زمانی که زنده هستم بهترین خاطره زندگی من خواهد بود.

شبستان آرامش
دلتنگ از شلوغی خیابانها و دلگیر از دلتنگی کوچه ها، به تو پناه میآورم.
صدای دلنشیت که فضا را می آکند، مثل لالایی است که همه شبهای کودکی ام را آرام میکرد.
بی اختیار، به سوی تو پر می کشم. شبستانت را میبینم که آغوش گشوده و با لبخندی از جنس نور، مردم را به خویش میخواند؛ به پرواز.
در آستانه تو می ایستم و نفس میکشم. پا در آغوش تو میگذارم، نسیمی خنک از دالان میگذرد. به حیاط که قدم میگذارم، حوض آبی ات را میبینم که آینه زیبایی آسمان و خورشید است… .
از گلوی مأذنه
مأذنه هایت، دستهای دعایند. گنبد فیروزه ات، سری است که رو به آسمان بلند کرده ای. هر روز، درست رأس ساعت اذان، همه ستارههای جهان، در چهارگوشه آسمان تو تکثیر میشوند و درختها، با بوی اذان تو، گیسوانشان را شانه میکنند. گلوی مأذنه هایت، پر از بهار است و آوازهای داوود.
فصلها را با تو دوست دارم؛ درختها را با تو، نسیمها را با تو.
شب که فراگیر میشود، چراغ چشمها را به حضور عاشقانه ات روشن میکنی تا زمین، در تاریکی نمیرد، تا پرندگان، در بی ستارگی
آسمان، نمیرند.
اگر مسجد نبود…!
لبخندهای من در فضای معطر و نورانی تو، جان میگیرد. تو، محکمترین پیوند دهنده مسلمانانی. صفهای به هم پیوسته نمازت، عطر دوستی و برادری و برابری را برای شیعه و سنی، ارمغان میآورد. ما، لبخندهایمان را با تو قسمت میکنیم.
تو، خانه امن خدایی و در حریم تو، عطر حرم جاری است.در سایه تو، آرامشی جاری است که پر از بوی بهشت است. با تو، دلهای مسلمانان، به هم نزدیک تر میشود؛ و دستهای دعا، به خدا.
نمیدانم اگر تو نبودی، این همه گلهای محمدی، در باغهای جهان میشکفت یا نه!… .
روزی میآید که…
روزی خواهد آمد که صدای اذانت از همه بامهای بلند جهان بگذرد و خورشید تابیده بر گنبد فیروزه ات، شبهای بی ستاره را روشن، و عطر نماز جماعت تو، همه کوچه پس کوچه های غم زده را، راهی بقیع کند.
روزی میآید که هیچ نمازگزاری، دیگر در مسجدهای الخلیل و…، به خون نخواهد غلتید.
روزی می آید که…

دهه ی اول ماه محرم بود. مردم محله هر شب بعد از نماز مغرب و عشا برای خواندن زیارت عاشورا و عزاداری به مسجد ابوالفضل(ع) در محله می‌رفتند. یک روز در برد مسجد اطلاعیه ای دیدم وقتی خواندم در آن نوشته بود که به مناسبت ماه محرم فردا ساعت ۱۰ صبح در مسجد مراسم دعا و خواندن زیارت عاشورا برگزار می‌شود و از همه دعوت کرده بود تا رأس ساعت مقرر در مسجد حاضر شوند.

وقتی به خانه آمدم موضوع را به پدر و مادرم اطلاع دادم و بنا بر این شد تا به همراه پدر و مادر و برادرم صبح آن روز به مسجد برویم. روز موعود فرا رسید و ما همگی پس از صرف صبحانه آماده شدیم و با ماشین به سوی مسجد حرکت کردیم. در راه که کوچه و خیابان را نگاه میکردم میدیدم مردم از بزرگ و کوچک به مسجد می‌رفتند. پس از چند دقیقه به مسجد رسیدیم از بلندگوی مسجد صدای عزاداری و مداحی می‌آمد. از ماشین پیاده شدیم و همگی وارد حیاط مسجد شدیم. من به همراه مادرم به قسمت خواهران رفتیم و پدرم و برادرم نیز وارد قسمت برادران شدند. مدتی طول کشید تا بقیه مردم نیز به مسجد بیایند و در این مدت همچنان مداحی از بلند گوی مسجد پخش می‌شد.

مسجد سر تا سر از مردم محله پر شد و سپس مداح دعوت شده شروع به خواندن زیارت نامه عاشورا کرد. مردم هم آرام و با نگاه به کتاب های ادعیه او را همراهی می‌کردند. بعضی از جاهای زیارت نامه مداح بلند می‌شد به همین صورت مراسم ادامه پیدا کرد تا متن زیارت نامه به پایان رسید. سپس روحانی مسجد بالای منبر رفت و دوباره خصوصیات امام حسین (ع) و یارانش و واقعه عاشورا را برایمان سخنرانی کرد. پس از اتمام سخنرانی روحانی مسجد مداح شروع به نوحه خوانی نمود و مردم نیز همراه با وی با سینه زدن عزاداری کردند.

آن روز یکی از روز های به یاد ماندنی برایم شد و تا به امروز در خاطر من مانده است و هر سال نیز در ماه محرم به مراسم زیارت و عزاداری رفته و شرکت میکنم.

درسی که ما از واقعه ی عاشورا می‌گیریم این است که در برابر ظلم و ستم و بی عدالتی خاموش ننشسته و به یاری مردم مظلوم و ستم دیده بشتابیم.

صبح های دوشنبه…!
چه باصفا بود…
اجباری هم نبوداااا
ولی جمعیت زیادی در نمازخانه مدرسه مشاهده می شد…
مثلا از ۲۶٠ دانش آموز… می تونم بگم ۲٠٠ نفر می اومدند..!
مدرسه حال و هوای عجیبی داشت دوشنبه های هرهفته…
شاید چون به نیابت از تمام شهدای عزیز کشورمون بود.. بویژه شهید گرانقدر حاج قاسم سلیمانی عزیزدلها…هر از گاهی کسی شفای بیماری را می خواست آهسته در گوش مدیر مدرسه مان می گفت و ایشان هم به ما اعلام می کرد و ما به نیت هم به نیابت از مریض ایشان دعا می کردیم و حمد شفا میخواندیم…
دعای فر ِج قبل از تلاوت دوره ای قرآن کریم نمازخانه را عطرآگین می کرد…و همچنین صلوات هایی که بعد از یه دور تلاوت بصورت دسته جمعی فرستاده می شد…
می تونم بگم قشنگیِ صبح های هفته به همان دوشنبه صبح بود…
نه خوراکی ای پخش می شد که بگم اون همه جمعیت بخاطر خوراکی
میومدن و نه امتیازی داده می شد…!
شاید اون نیت ها و گره زدنِ دلها به دل شهدا کار خودشان را کرده بود…
نمیدانم…
اصلا یکی نیست به خودم بگه خودت چجوری ترغیب می شدی و هرجوری شده بود اون روز خودت را به مدرسه زودتر می رساندی تا بروی و از آن جلسات قرآن و دعا جا نمانی..!؟
دلم آن روز های راهنماییِ قبل کرونا را می خواهد و همین جلسات قرآن و دعا…
حتی معلمان و معاونان و مدیر مدرسه هم با ما همراه می شدن شاید بخاطر همین صفا و صمیمیت بود که همیشه رونق داشت جلسات ِ ما..

به نام خدا

مدت دوسال بودکه در مدرسه چند پایه ی روستایی تدریس داشتم، در هنگام ظهر از بچه ها میخواستم وضو بگیرند و نماز جماعت برگذار میشد یکی ازدانش اموزان به عنوان مکبر و دیگری موذن بود و هر روز تعویض میشدند.برای اینکه رغبت بچه هابه خواندن نماز بیشترشود داستانهای قرانی بعد از انجام نماز بیان میکردم.
دانش اموزان از داستانها لذت میبردند و در منزل نیز برای والدین تعریف میکردند. یکی از روزها هنگام نماز،از بچه ها خواستم که وضو بگیرند و در نماز خانه اماده باشند.
بعد از گذشت زمان اندکی که خودم هم اماده ی رفتن به نماز خانه میشدم متوجه شدم والدین بچه ها به مدرسه امده اند. تعجب کردم و باخودم گفتم:(مگه چه شده که بیشتر والدین روانه ی مدرسه شده اند)
جلوتر رفتم و علت را از یکی از والدین پرسیدم. یکی از آنها گفت:بچه ها از داستانگویی شما بعد ازنماز خیلی تعریف کرده اند.آمده‌ایم تا هم نماز را به جماعت با بچه ها بخوانیم هم داستان شما را گوش دهیم.

هر سال برای شبهای قدر به مسجد نزدیک خانه ی مادربزرگم میرفتیم و دعای شب قدر را میخواندیم اما من خیلی متوجه موضوع و ارزش شبهای قدر نبودم تا اینکه به کلاس سوم آمدم. معلم سرکلاس در مورد شب قدر و خواندن دعای جشن کبیر و توسل به 14معصوم و رقم خوردن تقدیر و سرنوشت یک سال هر فردی در یکی از این سه شب مقدس برایمان صحبت کرد، تازه به ارزش این شبهای عزیز پی برده بودم. شب19 ماه رمضان با اشتیاق با مادر و مادربزرگم راهی مسجد شدیم. به آنجا که رسیدیم عده ای در حال خواندن نماز و عده ای دیگر هم مشغول خواندن قرآن به همراه قاری مسجد بودند. حس و حال خوب و عجیبی داشتم احساس میکردم قلبم به خدا نزدیک تر شده، اصلا وجود خدا را حس میکردم. من هم جانماز جشن تکلیفم را باز کردم و شروع به خواندن نماز کردم بعد از خواندن نماز چند سوره از جزء 30 را که بلد بودم خواندم.

قاری مسجد از بلندگو اعلام کرد که همه برای خواندن دعای جوشن کبیر آماده شویم، دعا که شروع شد همه با یک شور و شعف وصف ناپذیری با صدای بلند یکی یکی فرازهای دعا را میخواندند و نام های زیبای خدا بر زبان جاری می کردند. من هم مثل همه با صدای بلند خدا را صدا میزدم، در دلم آرامش عجیبی حاکم شده بود. احساس می کردم به سبکی یک پر شده ام و میخواهم به سمت آسمان پرواز کنم. دلم پر بود از عشق و محبت به پروردگار عالم .بعضی از فرازها را با گریه می خواندم و از خدا می خواستم که یاری ام کند، گناهانم را ببخشد و سرنوشت خوبی برای من و همه مردم رقم بزند.
بعداز خواندن دعا، همه قرآن ها را برسر گذاشتیم و یکی یکی نام 14 معصوم را بر زبان جاری ساختیم و برای بخشش گناهان و برآورده شدن حاجتمان آنان را بین خود و خدایمان واسطه قراردادیم.

لحظات برای من فراموش نشدنی بود. تازه داشتم از اعماق وجودم بزرگی و عظمت و مهربانی خداوند را درک میکردم. دستانم را رو به آسمان گرفته بودم و باصدای پر از التماس فریاد می زدم الهی العفو.
حال همه عجیب خوب بود. تا آن زمان اینقدر خود را به خداوند نزدیک ندیده بودم و این احساس در همه ی مردم مشاهده می شد. هنوز بعداز گذشت 3 سال حس و حال آن شب را فراموش نکرده و نخواهم کرد. چرا که بهترین خاطره در آن لحظات برای من ثبت شد. و هرساله با شوق و اشتیاق منتظر رسیدن این شبهای عزیز هستم.ان شاء االله که به حق این شبهای عزیز خداوند حاجات همه را برآورده کند و بهترین سرنوشت را برای همه رقم بزند و ظهور آقا امام زمان (عج) را نزدیک بفرماید.

انسان موجودی آمیخته از روح و جسم است. هر یک از این دو بعد انسان برای تکامل و پرورش خود نیازهای فطری معینی دارند که بخشی از مقررات دین عبادت است که برای تامین نیازهای روحی انسان می باشد.
مطمینم که قبل از این هم در مراسم دعا شرکت کردم اما این مراسم دعا را به عنوان اولین و شیرین ترین خاطره شرکت در مراسم دعا به یاد دارم.
6 ساله بودم یک عصر تابستانی بود پدرم با یک روحانی به خانه مان آمد آقای روحانی امشب را مهمان خانه ما بود، من مهمانی رفتن و مهمانی گرفتن را خیلی دوست دارم.

حاج مهدی روحانی مسجد محله مان اهل اصفهان بود و از ماه رمضان با پدرم آشنایی که پیدا کرد با هم رفیق شدند. حاج مهدی از ماه رمضان امسال که همین چند هفته پیش بود، یک رسم زیبایی را در بین مردم محله ما رواج داد اینکه هر پنجشنبه شب در خانه یکی اهالی محل هیئت برای خواندن زیارت عاشورا برگزار شود. و البته زمانی که کسی برای برگزاری مراسم زیارت عاشورا داوطلب نمی شد با کمک چند نفر از اهالی محل و هیئت امنای مسجد این مراسم دعا در مسجد برگزار می شد. به نظر من رسم خوبی بود هم مراسم دعا اجرا می شد و هم مردم محل دور هم جمع می شدند.

علاوه بر ایجاد صمیمیت گاهی مردم در مورد مشکالت محل نیز با هم مشورت می کردند و به حل آن می پرداختند. من از آمدن حاج مهدی به خانه مان خیلی خوشحال بودم چون می دانستم که فردا قرار است در خانه ما زیارت عاشورا برگزار شود.
صبح که شد بعد از خوردن صبحانه من همراه پدرم و حاج مهدی از خانه بیرون رفتیم. حاج مهدی رفت مسجد و من و پدرم رفتیم برای خرید لیستی که مادرم برای پذیرایی از مهمان امشب آماده کرده بود. خیلی هیجان داشتم. از مسجد محل اعلام شده بود که مراسم زیارت عاشورای امشب در خانه ماست. وقتی لیست را تهیه کردیم و به خانه برگشتیم خانه شلوغ بود مادر بزرگ و زن عمو کبری و زن عمو آذر و زهرا دختر عموم برای کمک به مامانم آمده بودند من هم از مادرم خواستم که اجازه بدهد تا کمکشان کنم و مامانم با کمال میل قبول کرد.

سر شب شد و زمان آمدن مهمان ها فرا رسید حاج مهدی هم که آمده بود و در خانه ما بود. من رفتم لباس هایم را عوض کردم و چادر سفید با گل های ریز صورتی که مامان بزرگم برایم دوخته بود را سر کردم و بعد از آمدن مهمان ها در کنار خانم های فامیلمان نشستم. حاج مهدی شروع به سخنرانی و روضه خوانی برای امام حسین و شهدای کربلا کرد. وقتی حاج مهدی اتفاقاتی را که بر امام حسین و یارانش در صحرای کربلا افتاده بود را تعریف می کرد اشک از چشمان همه حاضران سرازیر می شد.

من نگاهی به چشمان ماذر و مادربزرگم انداختم و بعد بلند شدم رفتم سمت مجلس مردانه و به پدرم نگاه کردم دیدم پدرم هم دارد اشک می ریزد؛ یک دفعه با صدای بلند زدم زیر گریه و همه نگاه ها به سمت من برگشت که برای این بچه چه اتفاقی افتاده است. پدرم مرا بغل گرفت و دستی به سرم کشید در این هنگام مادرم که با صدای من به سمت مجلس مردانه آمده بود مرا نوازش کرد و گفت بیا بغلم کودکم مامانم مرا بغل گرفت و برد اتاقم و من از مادرم پرسیدم که چرا همه دارند گریه می کنند حتی تو و بابا!

و مادرم بصورت خیلی کوتاه برایم از کربلا و امام حسن و فرزندانش گفت از امام سجاد و حضرت زینب. دلم گرفته بود به مادرم گفتم اگر من آن زمان بودم اجازه نمی دادم کسی امام حسین و خانواده اش را اذیت کند مادرم لبخندی زد و دستی بر سرم کشید و گفت پاشو برویم و از عزاداران حسین پذیرایی کنیم.
آن شب بعد از رفتن مهمان ها مادرم هنگام خواب برایم دوباره از امام حسین و یارانش گفت.

از آن شب به بعد در اکثر مراسم دعای زیارت عاشورا با پدر و مادرم شرکت می کردم من حال و هوای آن شب خود و خانواده ام را خیلی دوست داشتم یک احساس زیبایی در دلم بود که هیچ وقت آن حال و هوا را فراموش نخواهم کرد. و از آن شب به بعد خدا را در هر لحظه از زندگیم در کنار خودم حس می کنم من از آن شب به بعد با  تمام وجودم خدایم را صدا می زنم می دانم که او در هر زمان در کنار بندگانش هست.
حالا ست که معنی آیه بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را متوجه می شوم.
خدای مهربانم دلم را به تو میسپارم تا از عمق جانم بزدایی هر چه حائل است بین من و خودت هر چه مرا دور می کند از تو، همه آنچه از منیت و نواقصم در من است را از من بگیر، و ببخشای بر من از عشق و الطاف بی پایان خودت، چنان همیشه که بخشیده ایی؛

مرا رها ساز از بند هر چه غیر خوبی و نیکی در وجودم هست و پر کن خالی درونم را با عشق ناب الهی خود که جز این نتوانم
نیک بمانم و مهر بیفشانم.
مهربانا هزاران شکر که در کنارمان هستی و قرار و آرام دلهای بیقرارمان.

جز تو چه جوییم و جز تو که را خوانیم که همه تویی و جز تو همه هیچ، خداوندا… لحظاتمان را قرین رحمت و مهربانی ات بفرما و ما را در ادامه راهمان تنها مگذار که یک لحظه بی تو ویرانی دنیایی ست.

یک روز که در خانه نشسته بودیم خانمی که دوست مادرم بود به او زنگ زد و گفت: « قرار است که روز پنجم ماه صفر دختر شما نقش حضرت رقیه (س) را در مراسم تعزیه اجرا کند به خاطر همین امروز دختر شما برای تمرین تعزیه به امامزاده اباالفتح بیاید تا با او کار کنیم.» من با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم. عصر همان روز همراه مادرم به امامزاده اباالفتح رفتم. وقتی وارد آنجا شدم آقای صادق زاده که مسئول برگزاری مراسم تعزیه بود گفت :«دختر خانمی که قرار بوده نقش حضرت رقیه (س) را اجرا کند به مشهد رفته و برای اجرای مراسم تعزیه نیست و برای همین ما این نقش را به شما داده ایم و شما باید تا دو روز دیگر کل این متن را حفظ کنید.»

بعد از اجرای تمرین وقت اذان مغرب فرا رسید و من به همراه کسانی که در امامزاده بودیم نماز را به جماعت خواندیم. بعد از خواندن نماز، زیارت عاشورا برگزار شد و هنگامی که زیارت عاشورا به پایان رسید امام جماعت گفت : «همه کسانی که در این جا حضور دارند اسم هایشان را بنویسند تا ما به قید قرعه به یک نفر هدیه بدهیم.» آقایی که خادم امامزاده بود بر روی یک برگه اسم همه ی  کسانی که در آنجا حضور داشتند را نوشت و به امام جماعت تحویل داد. امام جماعت به کودکی که در آنجا حضور داشت گفت : «ازبین عدد یک تا صد یک عدد را انتخاب کن .» کودک عدد 45 را انتخاب کرد. عدد 45 ، اسم من بود .من خیلی خوشحال شدم و جایزه ی من یک جفت کفش بود که برای پای من خیلی بزرگ بود و من کفش را به مادرم دادم.

دو روز بعد یعنی روز پنجم ماه صفر تعزیه به مناسبت شهادت حضرت رقیه (س) برگزار شد و من نقش حضرت رقیه (س) را در خرابه ی شام اجرا کردم، بعد از این ماجرا من تصمیم گرفتم که هروقت می توانم در مراسم دعا شرکت کنم چون نتیجه ی معنوی آن به خودم می رسد و حس آرامش خیلی خوبی به من می دهد و این خاطره ی خیلی قشنگی بود که برای همیشه در ذهنم ماندگار شده است.

«زينت چاييي خور»

  زينت خانم  زني تنها بود كه فرزندي و آشنايي در شهر كم جمعيت ما نداشت و تنها زندگي مي كرد و كسي از باسوادي و يا بي سوادي او اطلاعي نداشت  و بيش تر مردم شهر از روي ترحم به او نگاه مي كردند و زنان و مردان وقتي او را مي ديدند به همديگر مي گفتند كه اين زن اگر بميرد كسي نخواهد فهميد و كسي نخواهد بود كه زير تابوت او را بگيرد و آه و داد  از بي كسي و بي فرزندي  مي زدند.

زينت خانم  در تمامي  نقاط شهر كه مجالس  قرائت  زيارت عاشورا برگزار مي شد حضور مي يافت و چون در اين مجالس چايي پخش مي شد زينت خانم هم كه پاي پياده و خسته به مجلس مي رسيد درخواست چايي مي كرد و صاحبان مجلس هم كه او را مي شناختند فوراً بساط چايي زينت خانم را فراهم مي كردند تا اين كه زينت خانم معروف به زينت چاي خور شد.

وقتي قرائت زيارت عاشورا شروع مي شد زينت خانم مشغول خوردن چايي مي شد و نگاهش را به يك قسمت از مجلس خيره مي كرد ولي وقتي قاري زيارت عاشورا شروع به خواندن «اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ. پروردگارا مرا به آیین محمد و آل اطهارش زنده بدار و رحلتم را به آن آیین بمیران » مي كرد اشك در چشمان زينت خانم حلقه مي زد و مجلس را ترك مي كرد . مردم نيز ديگر زينت چايي خور را شناخته بودند و به شوخي به همديگر مي گفتند كه زينت خانم خسته است عجله هم دارند چايي اورا زود بدهيد.

روز عاشورا بود تمام دستجات از همه محلات حاضر بودند تا در ميداني كه براي شبيه خواني و عزاداري آماده شده بود به سوگواري بپردازند كه ناگهان خبر رسيد زينت خانم فوت كرده است  همه مردم حاضر در مراسم و دستجات با طبل و شيپور و بيرق و علم به طرف منزل زينت خانم حركت كردند و با عظمت و بزرگي اورا تا بهشت زهرا تشييع كردند و تمامي كساني كه به او تمسخر و يا ترحم مي كردند انگشت به دهان مات و مبهوت مي گريستند و تا به حال هيچ مراسم تشييعي در شهر ما به اين بزرگي برگزار نشده است .

من به اين نتيجه رسيدم او نه تشنه چايي بود و نه خسته راه بلكه عاشق ابا عبدالله بود و بيش تر از همه مفاهيم زيارت عاشورا را درك مي كرد.   

محل خاطره: استان اردبيل- شهرستان نير- شهر نير

منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون بر می آید مفّرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب. باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده.
به نام خدا
سه سال بود که ما به خاطر کرونا نمی توانستیم به مدرسه برویم و از دوستان و همکلاسی های خود دور بودیم از مدرسه از مسجد و….
برای همین شاید خاطره ای در این سه سال برای هیچ کدوم از ما وجود ندارد ولی یادم می آید که کلاس اول دبستان بودم ماه محرم بود و پدرم در یکی از انجمن های مدرسه به صورت داوطلبانه گفتند که مراسم دعایی را با یکی از روضه خوان های هیات شان در مدرسه به برپا خواهند کرد وقتی پدرم با روضه خوان تماس گرفت که به مدرسه ما بیاید در ابتدا ممانعت کرد و گفت که روضه خوانی برای بچه ها خیلی سخت است ولی بالاخره راضی شد که بیاید . خالصه روز موعود فرا رسید روضه خوان همراه با پدرم به مدرسه ما آمد و روضه حضرت رقیه سالم الله علیها و روضه حضرت علی اصغر علیهالسالم را خواند .
من جلوتر از همه جلوی گهواره حضرت علی اصغر ایستاده بودم مدرسه هم کاملا فضا را جهت مراسم دعا فراهم کرده بود و نمازخانه کاملا مهیای اجرای
مراسم دعا شده بود من و اکثر دانش آموزان با توجه به مراسم و فضای آن خودمان را با روضه خوان وفق داده بودیم و او را در اجراها همراهی می کردیم.

بچه ها گریه میکردند، برای غریبی و تنهایی فرزندان امام حسین علیه السلام، برای بی عدالتی که در حقشان شده بود، برای تشنگی فرزندان زهرا (س) و یاران امام حسین(ع) برای رقیه، برای علی اصغر علیه السالم و در اصل برای امام حسین(ع)
خلاصه این مراسم برای من بهترین خاطره شد در این چند سال گذشته.

وسایل نذری را آماده کردم ،خواهرم به همراه همسرش به خانه ی ما آمدند و با کمک هم حلوای نذری رابرای فردا آماده کردیم .من نذر داشتم و خواهرم هم بچه اش چون همیشه مریض می شد به خاطر همون لقمه های نذری نان و پنیر را با خودش به خانه ی ما آورده بود. فردا برای مراسم دعا ابتدا با معلم کلاس هماهنگ کردم ،دانش آموزان به نمازخانه آمدند و با هم شروع به خواندن دعا کردیم. بعد از خواندن دعا معلمشون گفت : این دانش آموز خیلی قشنگ مداحی می کنه. از دانش آموز خواستم بیاید و برای دانش آموزان مداحی بکند. دانش آموز شروع به مداحی کرد .تعجب کردم چقدر قشنگ مداحی می کرد، وقتی مداحی تمام شد در مورد امام زمان عج با دانش آموزان صحبت کردم و گفتم: بچه ها امام زمان عج حاضر هست و مشکالت ما را می داند و اگر از او بخواهیم و دعا کنیم مشکل ما را حل می کند.( کاغذهایی که تو دستم بود بین آنها تقسیم کردم و خواستم که دعاهایی برای امام زمان عج بنویسند و هر کی دوست
داره بخونه.

یکی از دانش آموزان گفت : داداشم مریض است و قلبش مشکل داره از امام زمان عج می خواهم که به برادرم سالمتی بده . ما همگی آمین گفتیم . اون دانش
آموزی که خوب مداحی می کرد گفت : خانم ،من هم برای امام زمان عج دعا کردم که مادرم شفا پیدا کنه . من و بچه ها همه صلوات فرستادیم .من تعجب کرده بودم و نمیدونستم این بچه های کوچک چه غم بزرگی تو دلشون دارند و اون حاجتهاشون را از امام خواستند و ناخود آگاه اشک از چشمانم جاری شد و بعد همه دعای سالمتی امام زمان عج را خواندیم .خالصه تو اون مجلس دعا بود که با بچه ها بیشتر آشنا شدم.
البته به برکت دعاهامون و قلب پاک بچه ها همه حاجتشون را از امام زمان عج گرفتند.

به نام خدا

خاطره‌ی دعای کمیل…

پنجشنبه 24 آذر 1401، روز خاطره انگیزی برای من و دوستانم بود. جشن تکلیف باشکوهی برایمان گرفتند. اصل خاطره آن روز، مربوط می‌شود به شرکت دسته جمعی من و دوستانم به همراه مادرهایمان در مسجد مرتضی علی شهرستان راور و شرکت در دعای کمیل که آغازگر ماجراهای جالب و شیرینی برای من بود.

بعد از جشن تکلیف، با دوستانم یک قرار معنوی گذاشتیم که برای نماز مغرب و عشا، دسته جمعی با هم به مسجد مرتضی علی برویم. ساعت اذان رسید و ما در مسجد دور هم جمع شدیم. مسجد تقریبا کوچک ولی استقبال مردم از آن، هر روز و به خصوص پنجشنبه‌ها بسیار زیاد بود.

من و بعضی دوستانم که تازه به سن تکلیف رسیده بودیم و 9 سال داشتیم. زودتر از وقت نماز آمدیم و مادرهایمان در صف اول و ما در صف دوم و سوم مسجد ایستادیم. چادرهای سفید هم رنگ با گلهای کوچک روی سرمان داشتیم.

نزدیک اذان شد و دیگر در مسجد جا نبود. خانم‌های بزرگتر که هر روز به مسجد می‌آمدند و به گفته‌ی خودشان مسجدی بودند؛ با ما به تندی حرف زدند که شما بچه اید و نباید اینقدر جا اشغال کنید که جای بزرگترهای مسجدی نشود!

مادرهایمان مقداری از ما دفاع کردند و گفتند بچه ها اکثرا به سن تکلیف رسیده اند و نماز بر آنها واجب است و از ما خواستند مقداری کنار هم تر باشیم. اما بعضی خانم ها مخالفت کردند و به تندی با ما صحبت کردند. ما هم که نمی خواستیم به بزرگترها، بی احترامی کنیم؛ به فضای بیرونی مسجد رفتیم و در آنجا که موکت پهن بود؛ قرار گرفتیم. روحانی مسجد که متوجه صدای خانم ها شده بودند و وضع ما را دیدند؛ به کنار ما آمده و گفتند:”آفرین بچه ها، که نشان دادید خیلی خوب و محترم هستید. بعد از نماز بمانید؛ باهاتون کار دارم.”

نماز را خواندیم و مادرهایمان آمدند که با هم به خانه برگردیم. ما نیز حرف حاج آقا را به مادرهایمان گفتیم و آنها کنارمون نشستند. روحانی مسجد گفت: “قبل از اینکه دعای کمیل را شروع کنیم. اول باید از خدا بخواهیم که خدا ما را بخاطر شکسته شدن دل بچه ها، ببخشد. بعد دعای کمیل را این هفته بیشتر با معنی می‌خوانیم تا بچه ها مفاهیم پرمعنی آن را بیشتر درک کنند. مسجد برای همه است و نباید در مسجد و درهیچ جا، به کسی بی احترامی کنیم.”

واقعا که دعای کمیل چقدر عالی است. خدایا! با من در همه حال مهرورز باش. یا آن جا که از خدا می خواهیم بر ناتوانی ما رحم کند و …

دعا که تمام شد. یکی از خانم‌هایی که ما بد حرف زده بود. نوشته ای به روحانی مسجد داد و حاج آقا، آن را خواندند که در آن نوشته بود: بچه ها لطفا ما را حلال کنید. پنجشنبه‌ی هفته دیگر بعد از نماز مغرب، پذیرایی شام در مسجد داریم و شما هم دعوتید.

یه چیز دیگر هم در نامه بود که حاج آقا، آن را نخواندند. اما بعدا فهمیدیم چه بود و این بود که آن خانم که خانه‌ای نزدیک مسجد داشت؛ آن خانه را وقف آشپزخانه مسجد کرد. حاج آقا این مطلب را نخواند تا بعد از اجرایی شدن آن، مردم متوجه شوند.

اینک که چند ماه از این اتفاق می‌گذرد. هر پنجشنبه، ما به مسجد مرتضی علی می‌رویم و هر جا که جا بود می نشینیم و نماز می خوانیم و در مفاهیم دعای کمیل بیشتر دقت می کنیم.

نتیجه و هدف بیان خاطره:

نتیجه این است که خدا و امامان این  مفاهیم معنوی بزرگ را برای تربیت و پرورش ما معرفی کرده‌اند و اگر دقت کنیم و گوش جان دهیم اوضاع دنیا گلستان می شود

هدف هم این بود که به دخترهای هم سن خودم بگویم خوب است در دعاها شرکت کنیم. به بزرگترها بگویم که برتری به قد و قیافه نیست و به تقوا است و برای مسئولین مساجد یادآوری کنم که بهتر است دعاها را با توجه بیشتر به معنی و مفهوم بخوانند.

بسم الله الرحمن الرحیم

دوران کرونا بود، سال تحصیلی 1401_1400، و من معلم پایه ششم ابتدایی در دبستان دخترانه فاطمیه ابرکوه بودم، در یک کلاس ۲۹ نفره. کلاس ها نیمه حضوری برگزار میشد. بچه‌ها خیلی التماس می کردند که کلاسمون کامل حضوری باشه و مجازی درس رو یاد نمی گیرند و من می گفتم به خاطر شیوع بیماری کرونا نمیشه. اونقدر کرونا دوباره اوج گرفت که کلاسها کامل مجازی شد واین خیلی بچه ها رو ناراحت کرده بود.

یک روز در کلاس مجازی در گفتگوی صوتی شاد _ شبکه اجتماعی دانش آموز_  به بچه ها گفتم بیایید دعا کنیم و از امام زمانمون بخواهیم، او که پدر مهربون و دلسوز ماست، بیایید هر روز قبل از شروع کلاس هامون با هم دیگه دعای فرج رو بخونیم در این دعا از امام زمان (عج) می خواهیم که این بلا رو از ما دور کنه؛ ما غیر از امام زمان (عج) که امام حاضر ماست کس دیگه ای رو نداریم؛ از او خواهش کنیم عنایتی کنه تا هر چه زودتر این ویروس دست از سر ما برداره. فقط در اون صورت می تونیم دوباره کنار همدیگه باشیم و کلاس ها کامل حضوری باشه و با خیال راحت درس بخونیم….

 از اون روز بچه ها شروع کلاس در گفتگوی صوتی شاد دعای فرج رو با صدای بلند و سوزدل میخوندند.

الهی عظم البلاء و برح الخفاء وانکشف الغطاء وانقطع الرجاء وضاقت الارض و منعت السماء و انت المستعان و الیک المشتکی….

من لرزش صداهای دانش آموزان عزیزم رو در هنگام خوندن دعا حس می کردم که چه جوری از ته دل دعا رو میخونند و از امام زمانشون درخواست کمک می کنند….

 تقریباً همه بچه ها دعای فرج رو از حفظ شدند و خداروشکر با عنایت امام زمان این ویروس نیز از بین رفت و کلاس ها کامل حضوری شد؛ ولی دانش آموزان بعد از حضوری شدن کلاس ها همگی اصرار داشتند که باز هم هر روز صبح خواندن دعای فرج در شروع کلاس ها رو ادامه بدیم و هر روز از امام زمان(عج) ظهورش رو بخواهیم تا با اومدنش تمام مشکلاتمون حل بشه و جهان با قدوم مبارکش گلستان بشه و من هم قبول کردم و تا آخر سال بچه ها مشتاقانه و با خلوص نیت این دعا رو هر روز می خوندند.

 من به عنوان معلم کلاس تأثیر معنوی این دعا رو در تک تک دانش آموزانم مشاهده کردم.

روز های آغازین کلاس هفتم من بود .

بنا بر عادت هر صبح مدارس صف صبحگاه گرفته بودیم در آخر برنامه های صبحگاهی بچه ها، مدیر برای سخن گفتن آمد:((شاید شما هفتمی های گل گلاب ندونید ک ما هر هفته یک روز دعای عهد را خواهیم داشت)).
اما خب من این موضوع را از قبل می‌دانستم.چون خواهرم سال اخریه همان مدرسه بود.
مقرر شد که شنبه ها این اتفاق بیفتد ؛شنبه های مهدوی.
اولین شنبه متفاوت ، برای شروع مدرسه و کلاس ها برای هفتمی ها، رسید ؛ خب هشتمی ها و ارشد مدرسه مان عادت داشتند.
شنبه ها به جای صبحگاه در نمازخانه جمع می‌شدیم
برگه های لمینت شده ی دعا بین همه ما ۲۴۰ دانش آموز پخش شد
(راستش تعجب کردم چون فکر میکردم که به هر سه دانش آموز یا حداقل هر دو دانش آموز یک دعا برسد)
اما متوجه شدم که یکی از دانش آموزان همان مدرسه به مناسبت تولدش این کارت های دعای عهد را به مدرسه هدیه داده بود. حتما هم از همان ثواب هایی بود که پشت سر هم نوشته می‌شد.
دعا پخش شد و همگی ساکت شدیم
این دقیقا همان دعاییست که من وقتی به آن گوش میدهم حس عجیبی سر تا پای مرا فرا می‌گیرد. بدون ذره ای اغراق. مخصوصا دعای عهد با صدای آقای محسن فرهمند. چند نفری بودیم که گریه مان گرفته بود.
خلاصه، این شنبه و شنبه های اینچنین دیگر گذشت اما عمر این شنبه ها برای ما کوتاه بود تقریبا از اواسط کلاس هفتم کرونا آمد و تا دو سال خانه نشین شدیم اما یک جلسه دعای عهد دیگر در سرنوشتم بود و این جلسه با جلسه های دیگر به هیچ وجه یکی نبود.
اواخر کلاس نهم کرونا کمتر شده بود
برای جشن خداحافظی دوباره در نمازخانه جمع شدیم جشن را برگزار کردیم و مدیر هم به اواخر صحبت هایش رسیده بود :((خب بچه ها جون به یاد شنبه های مهدوی آخرین دعای عهد رو با هم میخونیم. انشاالله در زندگی از یاد امام زمان غافل نشید))
سپس مدیر میکروفن را رو به روی باند گذاشت تا خود نیز مشغول خواندن دعا شود .
همان صوت پخش شد.
دعای عهد ک شروع شده بود  و همچنان در حال پخش بود، اکثریت شروع کردیم به گریه کردن من ک خود با این نوا گریه ام میگیرفت آن موقع با غم خداحافظی و فکر به اینکه دیگر نمیتوانم در این شنبه ها حضور داشته باشم تلفیق شده بود و اشک میریختم خلاصه که حس و حال عجیبی بود…..
در اخر این خاطره ، میتوانم بگویم که قطعا هیچ کاری در زندگی آدمی بهتر و تاثیر گذار تر از سخن گفتن با خدا و خواندن سخنانش و نیز دعاها نیست.

شنبه بود و به ما خبر دادند که یکشنبه در مسجد روستا خانم میرشکاری جلسه دعا برگزار میکند. هرکی عالقه دارد راس ساعت ۳۰:۱۵ آنجا باشد من و دوستانم تصمیم گرفتیم به آن جلسه برویم. یکشنبه شد و ما به آنجا رفتیم تعدادمان خیلی زیاد بود، یک دختر را دیدیم میخورد هم سن و سال ما باشد از او نامش راپرسیدم اسمش(نرمین) بود او گفت من اهل افغانستان هستم گفتم :تو را در مدرسه ندیده ام!گفت به دلیل نداشتن شناسنامه نمیتوانم به مدرسه بروم خیلی ناراحت شدم گفتم امیدوارم به مدرسه بیایی من و دوستانم خیلی خوشحال میشویم!و دوستانم با تکان دادن سر تاکید کردند .
وقتی جلسه دعا تمام شد همگی خدا حافظی کردند و من و دوستانم رفتیم تا وضو بگیریم تا نماز ظهر را بخوانیم دیدیم که آقای فتحی درحال وارد شدن به مسجد است به او سلام کردیم و به کار خود مشغول شدیم .
هنگام وارد شدن به مسجد دیدیم نرمین درحال دعا کردن است چون پشت در بودیم نفهمیدیم که چه میگوید، بعد از چند دقیقه دیدیم آقای فتحی در حال آمدن کنار نرمین است آمد و کنار نرمین نشست و انگار به او چیزی گفت که نرمین خیلی خوشحال شد تا آقای فتحی خارج شدند ما داخل مسجد شدیم و نرمین به من گفت که چه اتفاقی افتاده؟ ما هم خیلی خوشحال شدیم و تا خانه او را همراهی کردیم . و به خانه بازگشتیم(من نام این را معجزه میگذارم).

صدای اذان را از گلدسته های مسجد شهر می شنوم. ناخودآگاه تمام ذهن و جان و روحم به سمت خدایی می‌رود که آفریننده آسمانها و زمین است. آفریننده من ،پدر، مادرم و دوستانم است. این ذکر الله اکبر مرا به یاد تمام قدرت لایزال الهی می اندازد، قدرتی که شکستنی ، وصل شدنی و درک شدنی نیست.

 از همان پنج، شش سالگی به خاطر علاقه ای  که به حفظ قرآن داشتم مادرم مرا  به کلاس های حفظ قرآن برده بود و الان تقریبا حافظ کل قرآن شده ام. دلم میخواهد در کنار حفظ قرآن کارهای دیگری هم در مسجد انجام بدهم.

امسال ماه رمضان دلم می خواست در مسجد به عنوان مکبر اذان بگویم و در شب های احیا دعای جوشن کبیر بخوانم. اوایل بزرگتر ها فکر می کردند که من از پس این کار بر نمی آیم ،شاید به خاطر ترسشان از اشتباه خواندنم بود. با این وجود شور و شوق وصف ناشدنی در وجودم موج می زد و خدا خدا می کردم که یک شب مرا به عنوان مکبر انتخاب کنند.

اتفاقاً  شبی در مسجد صاحب الزمان که کسی به عنوان مکبر نبود من پیشنهاد دادم اذان بگویم. بلاخره به آرزویم رسیدم. آنها موافقت کردند باید تمام تلاشم را می کردم تا آنها از کار من راضی باشند تا شب های دیگر هم به من اجازه بدهند. اذان را گفتم همچون بلال حبشی که با تمام وجودش صدای الله اکبر سر داد  اقامه را گفتم و در پایان نماز همه از من تشکر کردند. همه میگفتند سیدعلی چه قشنگ اذان و اقامه را بیان می کند.

آنها نمی دانستند شعله عشق خداوند است که در وجود من زبان می کشد و همین زبانه ها باعث میشود آیات خداوندی  این چنین دلنشین و زیبا بر زبانم جاری گردد و بر دل مردم بنشیند‌. آنها آن قدر از کار من خوششان آمده بود که به من پیشنهاد دادند شب‌های دیگر هم به عنوان مکبر باشم .این کار را کردم با جان و دل این کار را کردم .

کم کم دوستان دیگر  و هم سن و سالانم هم تشویق شده بودند. آنها هم دلشان می خواست به عنوان مکبر اذان بگویند به همین خاطر حاج آقا از من خواست تا به عنوان سرپرست آنان برنامه‌ریزی انجام دهم تا آنها هم بتوانند از این ثواب بهره‌مند شوند .

خداروشکر به برکت قرآن و اذان امسال توانستم در مجالس شب احیا قدر دعای جوشن کبیر بخوانم دوستانم نیز هم با من همراهی کردند همه از کار ما خیلی خوششان آمده بود. فکر نمی کنم سالی خاطره انگیزتر از امسال  داشته باشم.

قرار عاشقی
امشب چه شبی است! مامان میگه با خدا قرار مالقات دارد. میگه امشب شب بیدار ماندن و دعا خواندن است. سجاده و چادر نمازم را همراه خودم می برم. به مسجد که می رسم، اول به مزار شهدای گمنام می ریم. هر وقت به اینجا می آییم، مامان با حسرت میگه آخه چی باعث شد که جوان 18 ساله از دنیا و زندگی دنیایی بگذره؟ من که نمی فهمم یعنی چی؟!
وارد صحن مسجد می شم. هنوز هم عاشق حوض آب و آب بازی هستم. مشغول بازی می شم. بقیه بچه ها هم در حال بازی هستند. چند دقیقه که بازی کردم، خسته شدم. داخل مسجد شدم و کنار مامان نشستم. مامان گفت چرا بیشتر بازی نکردی؟ گفتم دلم برای شما تنگ شده بود. آخه من عاشق شما هستم. مامانی با مهربانی دستی به سرم کشید و گفت: دوست مهربان تو هم دوست دارد با او صحبت کنی.
با تعجب پرسیدم: کدام دوستم؟ مامان گفت: یادت می یاد توی کتاب درسی ات خوانده بودی هو أرحم الراحمین؟ کمی فکر کردم. آره. یادم اومد. حتی یادمه در موردش نقاشی هم کشیدم و مامان خیلی خوشحال شده بود.
گفتم:آره مامانی یادمه. خب، من همین طوری با خدا حرف می زنم دیگه.مامان گفت: خدا دوست داره که آدما توی نماز باهاش صحبت کنن.
گفتم: آخه چرا حتما باید نماز بخوانم؟ نمیشه همین طوری با خدا حرف بزنم؟
مامان گفت: همه آدما نیاز دارند با کسی حرف بزنن که توی صحبتش هیچ ملال و دلخوری نیست و فقط شیرینی و آرامش هست. نماز مثل یه سرود قشنگه. وقتی از همه دنیا خسته شدی و ناراحتی، وقتی با خدای خوب و مهربان صحبت می کنی، دلت آروم میشه. مگه نگفتی دلت نمی خواد گوش به حرف شیطان بدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم: اَه شیطان! من هیچ وقت به حرف شیطان گوش نمیدم.
مامانی گفت: وقتی کسی نماز میخونه، یعنی از شیطان بیزاره.
مامان شروع کرد به نماز خوندن. به صورتش خیره شدم. چقدر آرومه. حالا می فهمم چرا تا صدای اذان میاد، سریع وضو می گیره و نمازشو می خونه.
صدای دعا خوندن میاد. صدای العفو العفو گفتن مامان که بلند شد، منم یه حس و حال عجیبی پیدا کردم. بی اختیار سجاده را باز کردم. مامان گل نرگس داخل سجاده ام گذاشته. انگار کل مسجد عطر سجاده منو گرفته. چادرمو سر کردم. ایستادم به نماز. الله اکبر که گفتم، دیگه صدای هم همه آدمای مسجد را نمی شنیدم. انگار فقط من بودم و خدا. داشتم خدا را حس می کردم واقعا. توی قنوت نمازم کلی دعا کردم، چون می دونستم دوست من اینقدر بزرگه که صدامو میشنوه. سلام نماز رو که گفتم، مامان با یه لبخند بزرگ روی صورتش داشت نگاهم می کرد. با ذوق گفتم: مامانی من با دوست خوبم حرف زدم. چقدر حس خوبی بود.
داشتم با خودم فکر می کردم چقدر خوبه که آدم آخر نماز به جای خداحافظی با خدا، سلام میده. این یعنی من بازم میام باهات حرف بزنم.
همونجا توی دفترچه یادداشتی که همیشه همراهمه نوشتم: خدایا من هر روز میام باهات حرف بزنم. قرارمون هر
روز بعد از اذان.
دوست خوبم دوستت دارم.

بهترین خاطره من از رفتن به مراسم دعا مربوط میشه به زمانی که من تازه  میخواستم کلاس اول برم ( یعنی شهریور سال1397  )اونروز با مادر و پدرم به خانه پدربزرگم رفته بودیم .

من اونجا رو  خیلی دوست دارم چون حیاط بزرگی داره و من می‌تونم توی حیاط بازی کنم. زمان رفتن از پدر و مادرم خواهش کردم که اجازه بدن من شب  و اونجا بمونم، والدینم بهم اجازه دادند و  قبول کردند؛ به شرط اینکه به حرف پدر و مادر بزرگم گوش کنم . خیلی خوشحال بودم. هنگام  غروب پدربزرگم منو صدا کرد و گفت:آقا ماهان.. گفتم :جانم آقا جون…

گفت پاشو لباستو بپوش بریم حسینیه فقط یک چیزو فراموش نکن .

گفتم چشم؛ منظورتون وضو هست ؟گفت: آفرین به پسر گلم . با هم آماده شدیم و رفتیم به حسینیه. چراغ های زیاد و بزرگی توی حیاط روشن بود پرچم سیاه بزرگی نظر منو جلب کرد که با وزش باد تکون می خورد؛ کف حیاط رو آب پاشی کرده بودند. وارد که شدیم کفش ها رو توی جاکفشی گذاشتیم و داخل شدیم بوی خوش گلاب همه جا رو فرا گرفته بود. سجاده های سبز رنگی در ردیف های منظم روی زمین پهن شده بود و من و پدربزرگم مهر هایمان را روی سجاده ها گذاشتیم. وقتی صف های نماز پر شد، نماز به جماعت خونده شد و بعد از نماز مراسم دعا شروع شد.

دعا به زبان عربی بود ولی توی کتاب دعای من معنی و ترجمه دعاها نوشته شده بود خوشبختانه من از تابستان با کمک مادرم با سواد شده بودم و میتونستم بعضی از معانی کلمات که آسون بودو بخونم ؛ آقاجون وقتی تلاش منو در خوندن معانی کلمات دیدند، گفتند: ماهان جان ما داریم با خدا مناجات می کنیم و با این اسم‌های زیبا خدا رو صدا می زنیم ، این اسامی زیبا فقط مناسب خدای مهربان هست .

 بعد آقای مداح از روز کربلا گفتند. همانطور که معلم مون توی کلاس برامون گفته بودند ،اکثر مردم  اروم اشک می‌ریختند. بعد از اتمام مداحی همه بلند شدند و آرام آرام سینه زدند .آقاجون گفت الان زمانی هست که میخواهیم برای سلامتی امام زمان دعا کنیم که سلامت باشند و خدا ظهورشان رو نزدیک کنه ،دعا کنیم که خدا به همه مریض ها سلامتی ببخشه ،هیچ جای دنیا جنگ نباشه و همه بچه ها شاد باشند.

مراسم که تموم شد از ما پذیرایی کردند و با آقا جون به خونه برگشتیم؛ گفتم : (( خیلی حس خوبی دارم.)) آقا جون هم گفتند : (( مراسم دعا همینه چون ما با خدای مهربون صحبت می کنیم حالمون خوب میشه.)) از اون روز از پدر بزرگم خواهش کردم که هر زمان خواستند یه مراسم دعا بروند من رو هم با خودشون ببرند. چند بار دیگه هم با پدرو مادرم به حسینه رفتیم. وارد حیاط که شدم دیدم دوستام هم اونجا هستن با هم در مورد مراسم دعا صحبت کردیم مهدی می گفت که خیلی از مداحی ها رو حفظ کرده یاسین هم می گفت دوست داره زبان عربی رو یاد بگیره که بدون اینکه معنی ها رو بخونه خودش متوجه بشه.

به دوستام پیشنهاد دادم که بعد از مراسم دعا استکانها رو جمع کنیم اونا هم‌قبول کردن . خیلی دوست داشتم که بازم تو این مراسم باشم از دوستام خداحافظی کردیم و توی راه از پدر و مادرم تشکر کردم که من رو به این مراسم بردن و اجازه دادن که در کنارشون باشم. اتفاقا اونا همخوشحال بودند میگفتند حضورت تو مسجد خیلی روی رفتارت تاثیر داشته و خیلی آرومترشدی و با اطرافیانت باحترام بیشتری رفتار میکنی .

بسم الله الرحمن الرحیم

خاطره دعا شب قدر:

در ایام  ماه مبارک رمضان در یکی از این روزها در مدرسه بودیم که آن روز زنگ اول عربی داشتیم و و معلم عربی به کلاس آمد و بعد از  اینکه به معلم سلام کردیم و او هم به ما سلام کرد نشست  و گفت با نام و یاد خداوند کلاس را شروع میکنیم.

بعد از اینکه این را به ما گفت جمله بعدی اش را شروع کرد او گفت: امشب شب احیا است در این شب ها هر آرزویی کنید برآورده می شود و دعاهای خود را با صلوات شروع و خاتمه دهید و قبل دعا کردن صدقه دهید و مهمتر از همه اول برای دیگران و عزیزانتان دعا کنید. بالاخره حرف معلم تمام شد بعد از اینکه مدرسه هم تمام شد خسته از مدرسه بازگشتم ، لباس هایم را عوض کردم و دست هایم را شستم و درس هایم را هم خواندم خلاصه شب شد و من هم در اتاقی تاریک راز و نیاز هایم را با خداوند شروع کردم و البته با این امید که مشکلاتم حل شوند. آن شب احساس آرامش می کردم چون می دانستم که هر کس  دعا کند و از خداوند بخواهد صد در صد آن را به دست خواهد آورد در آن لحظه آیه مهم امام صادق علیه السلام به خاطرم آمد که می گوید بخواه تابه تو عطا شود و هر دری پیوسته کوبیده شود بالاخره روزی به روی انسان باز خواهد شد. خلاصه دعاهایم را شروع کردم اول از همه برای مادربزرگم که در بستر بیماری هست دعا کردم که زودتر سلامتی خود را به دست آورد و خوب شود و هم برای سایر بیماران دعا کردم برای نیازمندان که خداوند به آنها کمک کند که بی نیاز شوند و آخر سر هم برای خودم که خیلی به یاری خداوند نیاز دارم و کمکم کند که در درس هایم موفق باشم و بالاخره آن شب را با آرامش پشت سر گذاشتم و صبح آن روز، روزی جدید را آغاز کردم.

بهترین خاطره ای که من از جلسه ی دعا همیشه به یاد دارم، مربوط به زمانی است که به پیش دبستانی میرفتم. کنار پیش دبستانی مسجدی به نام عاشقان ثارالله قرار دارد که با منزل ما فاصله ی کمی دارد. ماه رمضان آن سال مادرم صبح من را به پیش دبستانی می برد و خودش به مسجد برای خواندن قرآن و مفاتیح
می رفت. پنجشنبه ها مرکز پیش دبستانی تعطیل بود. به مادرم گفتم :”پنجشنبه ها با شما به مسجد می آیم.”مادرم خوشحال شد. اولین پنجشنبه که رفتم، دیدم خانم ها به ترتیب یک صفحه قرآن یا یک دعا را می خوانند و بقیه صلوات می فرستند. البته متوجه شدم بعضی مواقع بین سوره ها و دعاها هم صلوات
فرستاده می شود.

پنجشنبه هفته ی بعد به مادرم گفتم:”من در پیش دبستانی دعای فرج را یاد گرفتم. به من هم میکروفون می دهند که آن دعا را بخوانم؟”مربی قرآن، خانم حسینی حرفهای من را شنید و با خوشحالی دستی به سرم کشید وگفت:”دختر قشنگم! همه خوشحال می شویم صدای زیبای تو را بشنویم.”میکروفون را به من دادند و همگی ساکت شدند. من شروع به خواندن دعای فرج کردم، چند کلمه از دعا را که خواندم همگی صلوات فرستادند. ادامه دادم و بقیه ی دعا را خواندم. هرچند کلمه را که می خواندم، دوباره همه با همان لحن زیبای عربی، صلوات می فرستادند. تا اینکه صلوات آخری را هم فرستادند. همه من را با جملات زیبا و قرآنی تشویق می کردند. وقتی به منزل برگشتیم به مادرم گفتم:”هفته های بعد هم دوباره دعای فرج را می خوانم.”مادرم گفت:”عزیزم چند جای دعا را اشتباه خواندی. از امروز با هم تمرین می کنیم تا انشاالله هفته ی بعد صحیح بخوانی.”من هم قبول کردم و از مادرم تشکر نمودم. تا اینکه پنجشنبه بعدی میکروفون را به من دادند. و شروع به خواندن دعا کردم.

ایندفعه تعجب کردم، با خواندن من هیچ کس صلوات نمی فرستاد. تا نیمه های دعا که پیش رفتم، فقط یکبار صلوات فرستادند. توی فکر رفتم، ناراحت شدم و هر چند کلمه را که میخواندم، خودم بلند می گفتم:”صلوات”خانم ها هم به یکدیگر نگاه می کردند و لبخند می زدند و صلوات میفرستادند. بالاخره صلوات پایانی را هم فرستادند. من که حسابی عصبانی شده بودم، همان جا به مادرم گفتم:”از هفته ی دیگر به جلسه ی دعای شما نمی آیم. امروز که دعا را خواندم، فقط دو صلوات برای من فرستادید. همگی به من نگاه کردند و خندیدند. خانم حسینی گفت: دختر عزیز و خوش صدایم!

روش جلسه ی ما این هست که هر کس هرجای قرآن یا مفاتیح را اشتباه خواند، بقیه صلوات می فرستند تا آن نفر متوجه شود که اشتباه خوانده و برگردد آن را درست کند.
من که از شنیدن این جمله تعجب کرده بودم به بقیه ی خانم ها نگاه کردم و با حالت خجالتی که داشتم، زدم زیر خنده. همه ی خانم های جلسه خندیدند و برای موفقیت من دعا کردند.
پنجشنبه ی بعد، خانم حسینی یک هدیه ی زیبا کیف تزئین شده با طرح بسیار جالب که در آن چادرنماز گلدار و سجاده بزرگی گذاشته بود به من تقدیم کرد و روی آن با خط درشت نوشته بود :”برای سالمتی خانم صلواتی، صلوات”
از آن روز به بعد هر کدام از خانمهای جلسه که من را در محل می بینند، می گویند :”خانم صلواتی،حالت چطوره؟خوبی عزیزم؟”
نتیجه: در برابر کارها وحرف های دیگران زود قضاوت نکنیم تا در تصمیم گیری خود دچار اشتباه نشویم.
هدف: با بیان خاطره ای شاد، انگیزه وعلاقه ی خود و دوستانم را در مورد شرکت در جلسات دعا بالا ببرم و مشتاقانه برای چنین کارها و فعالیت هایی برنامه ریزی کنم.

بنام خداوند بخشنده مهربان
بنام کسی که گفت هر گاه بندگانم درباره من از تو میپرسند به آنها بگو که من نزدیکم، دعای دعا کننده را زمانی که مرا بخواند اجابت میکنم……
دعا، یا به زبان ساده تر خواستن از خالق، جلوه گاه فقر مطلق در برابر غنای مطلق است. و چگونه میشود که آن غنی کریم، با دستان پر، به خواهشمندی که دستهای خالی اش را به سویش گشوده کرم ننماید؟ افسوس که ما بندگان گاهی فراموش میکنیم دست نیاز به سوی دریای بیکران رحمتش دراز کنیم و حرف دلمان، یا گاهی دلتنگی هایمان، شکوه ها و بی تابی هایمان، و حتی خواسته هایمان را به غیر حضرتش عرضه میداریم. حال آنکه تنها به اذن قادر متعال برگی از شاخه میافتد و فرو افتاده ای از عرش به فرش میرسد.
دعا کردن در خلوت حلاوت نابی دارد، اما دعا در جلسات پرشور و باشکوه، که قلبهای فراوانی در یک لحظه متوجه حضرت عشق گردیده اند، حال و هوای خودش را دارد.
دین اسلام، در بین روز عید غدیر، عیدی که به روایت پیامبر عظیم الشاُن بین اهل آسمان شناخته شده تر است تا بین اهل زمین، دعوت شدم به یک مولودی در محله مان. حیاط بزرگ مدرسه میزبان میهمانان و دلباختگان مولا بود. حصیر ها گسترده و چراغ ها و ریسه ها با نور سبز و قرمز بهشت کوچکی را تداعی میکرد که عطر اهل بیت از آن به مشام میرسید. مولودی خوانها خواندند و حاضران همنوا شادی کردند. و باز به فرمانده سلام دادیم. مراسم جشن به دعا برای ظهور منجی عالم منور بود. دستها رو به آسمان بلند شد، و همه جانانه با جوانانی که سلام میدادند سلام دادند…. موج حرارت و شور و شوق از دستان بر افراشته در صفوف به آسمان میرسید و تپش قلبها آهنگ مهدویت داشت. نمایش های دیگری هم تدارک دیده شده بود و یکی پس از دیگری اجرا شد. سخنرانی ها و تواشیح ها نیز همینطور.

به دیوار مدرسه تکیه کرده بودم و توی حال و هوای خودم بودم، با یک دل پر از حاجت و با دستهای خالی خالی خالی ….رو به کسی نشسته بودم
با دستهای پر پر پر….. کسی که ثروت، دارایی و غنای محض بود… و هست تا ابد…. در افکارم و در اینهمه نیازم غرق بودم که دیدم جمعیت موج بر میدارد و صدای صلوات بلند است؛ و بعد در بلندگو اعلام شد که پارچه سبز متبرک به مزار امیرالمؤمنین علیه السلام را برای تبرک میگردانند. حس عجیبی بود. من که یک عمر با عشق مولا نفس کشیده بودم و اسم نازنینش هر روز و هر شب ورد زبانم بود، دلم آتش گرفت. بوی عشق آمد، بوی عزیزان درگاه احدیت، بوی اهل بیت پیامبر پیچید و دلها را به نجف اشرف برد. چونانکه قالی حضرت سلیمان به هوا بر می خاست، پارچه سبز متبرک روی دستها شناور بود. وقتی به آن دست در انداختم، حس کردم که به دامن مولایم دست آویختم. دلم زیر و رو شد و صدای خاموشی به من گفت….حاجت روا شدی…..و او نشانی از بنده ناب و دردانه اش برایت فرستاد……و دعایت مستجاب شد.
هر لحظه قلبم خاشعانه شکرگزار خداوند کریم است. خداوندی که منت بر بشر نهاد، و عشق و ارادت به بهترین بندگان و والاترین برگزیدگانش را در قلبهایمان جای داد.
الحمدا رب العالمین

سلام من در سن هشت سالگی در زمان دو روز مانده به عید فطر به مسجد محلمان با خانواده رفتیم در آنجا دعا خواندیم و جناب حجت‌الاسلام در مورد یکی از خاطرات زیبای حضرت خامنه‌ای صحبت کردند. می گفتند که حضرت خامنه‌ای در زمان جنگ میان رزمندگان بودند و به آنها روحیه میدادند ایشان در زمان ریاست جمهوری هیچوقت به جز گوشت های کوپنی استفاده نکردند. من هنگام خواندن دعا احساس خاصی داشتم چون تا آن موقع به مجلس دعا نرفته بودم من همیشه عادت داشتم که مریض شوم و اکثرا داخل بیمارستان ها بودم. اما از زمانی که به آن مجلس دعا رفتم کمتر مریض میشوم و حالم بسیار خوب است.

به نام خداوند بخشنده و مهربان
از سال گذشته، کلاس سوم که نماز را کامل یاد گرفتیم ،همیشه در مدرسه نماز جماعت می خواندیم. بعد از نماز هم دعای سلامتی امام زمان را می خواندیم
خانم معلم می گفت:همیشه برای سلامتی و ظهور امام زمان دعا کنید، که امام زمان بهترینها را برای شما دعا می کند و خداوند دعای بهترین بنده اش،یعنی امام زمانرا حتما بر آورده می کند.
خانم معلم می گفت: دست خدا با جماعت است،دعای جماعت را زودتر اجابت می کند و دعا در حق دیگران زودتر مستجاب می شود. از آن روز همیشه با اشتیاق در نماز های جماعت مدرسه حاضر می شدم و حتی برای تشویق بچه های دیگر همیشه با کمک مدیر مدرسه از بچه ها باشکلات و شیرینی پذیرایی می کردیم.
این جمله خانم معلم همیشه در ذهنم بود،همیشه هر آرزویی داشتم یاخواسته ای از خدا داشتم، همیشه اول برای سلامتی و ظهور امام زمان دعا می کردم ، وخدای مهربان هم همیشه خواسته هایم را برآورده کرده است.

مادر بزرگم مشکل قلبی داشت زیر نظر دکترها بود جراحی هم نباید می کرد دکترها گفتند جراحی برای او خطرناک است فقط باید دعا کرد، وقتی شنیدم خیلی
برای مادر بزرگم ناراحت شدم. همیشه برای مادربزرگم دعا می کردم، یکروز بعد از نماز جماعت از خانم معلم خواسته بودم که از همه ی بچه ها بخواهد که برای سلامتی مادربزرگم دعا کنند،بچه ها همه برای او دعا کردند.
چند روز بعد مادر بزرگم از بیمارستان به خانه برگشت، مادرم می گفت: دکترها گفتند حالش بهتر شده است و چیزی مثل معجزه اتفاق افتاده است. خیلی خوشحال شدم از خدا تشکر کردم که دعایم را بر آورده کرده است.
فردای آن روز من همراه مادرم با یک جعبه شیرینی بعد از نماز جماعت از بچه ها تشکر کردیم که با دعای خیر آنها حال مادر بزرگم خوب شد.
همیشه آن جلسه ی دعا بعد از نماز به عنوان بهترین وشیرین ترین خاطره ی دعا در زندگیم است.