فضیلت زيارت جامعه كبيره
فضیلت زيارت جامعه كبيره
شيخ صدوق در فقيه و عيون روايت كرده از موسى بن عبد الله نخعى كه گفت: عرض كردم به خدمت حضرت امام على نقى(ع) كه يا ابن رسول الله مرا تعليم فرما زيارتى با بلاغت كه كامل باشد كه هرگاه خواستم زيارت كنم يكى از شما را آن را بخوانم فرمود كه چون به درگاه رسيدى بايست و بگو شهادتين را يعنى بگو: (زیارت جامعه کبیره)
أَشْهَدُ أَنْ لاٰ إِلٰهَ إِلاَّ اَللّٰهُ وَحْدَهُ لاٰ شَرِيكَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ .
و با حال غسل باشى و چون داخل حرم شوى و قبر را ببينى بايست و سى مرتبه اَللَّهُ أَكْبَرُ بگو. پس اندكى راه برو به آرام دل و آرام تن و گامها را نزديك يكديگر گذار پس بايست و سى مرتبه اَللَّهُ أَكْبَرُ بگو، پس نزديك قبر مطهر رو و چهل مرتبه اَللَّهُ أَكْبَرُ ، بگو، تا صد تكبير تمام شود.
و شايد چنانكه مجلسى اول گفته وجه تكبير اين باشد كه اكثر طباع مايلند به غلوّ، مبادا از عبارات امثال اين زيارت به غلوّ افتند يا از بزرگى حقّ سبحانه و تعالى غافل شوند يا غير اينها پس بگو:
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا أَهْلَ بَيْتِ اَلنُّبُوَّةِ وَ مَوْضِعَ اَلرِّسَالَةِ وَ مُخْتَلَفَ اَلْمَلاَئِكَةِ…
حكايت سيد رشتى
و شيخ ما در نجم ثاقب حكايتى نقل كرده كه از آن ظاهر مىشود كه بايد به اين زيارت مواظبت كرد و از آن غفلت ننمود و آن حكايت چنين است جناب مستطاب تقى صالح، سيد احمد بن سيد هاشم بن سيد حسن موسوى رشتى؛ تاجر ساكن رشت أيده الله در هفده سال قبل تقريبا به نجف اشرف مشرف شد و با عالم ربّانى و فاضل صمدانى شيخ على رشتى طاب ثراه كه در حكايت آينده مذكور خواهند شد إن شاء الله، به منزل حقير آمدند و چون برخاستند شيخ از صلاح و سداد سيد مرقوم اشاره كرد و فرمود كه قضيه عجيبه دارد و در آن وقت مجال بيان نبود.
پس از چند روزى ملاقات شد فرمود كه سيد رفت و قضيه را با جمله از حالات سيد نقل كرد بسيار تاسف خوردم از نشنيدن آنها از خود او اگر چه مقام شيخ رحمه الله اجلّ، از آن بود كه اندكى خلاف در نقل ايشان برود و از آن سال تا چند ماه قبل اين مطلب در خاطر بود تا در ماه جمادى الآخره اين سال از نجف اشرف برگشته بودم در كاظمين سيد صالح مذكور را ملاقات كردم كه از سامره مراجعت كرده عازم عجم بود.
پس شرح حال او را چنانكه شنيده بودم پرسيدم از آن جمله قضيه معهوده همه را نقل كرد مطابق آن و آن قضيه چنان است كه گفت:
در سنه هزار و دويست و هشتاد به اراده حج بيت الله الحرام از دار المرز رشت آمدم به تبريز و در خانه حاجى صفر على تاجر تبريزى معروف منزل كردم؛ چون قافله نبود متحير ماندم تا آنكه حاجى جبّار جلودار سدهى اصفهانى بار برداشت به جهت طرابوزن تنها از او مالى كرايه كردم و رفتم چون به منزل اوّل رسيديم سه نفر ديگر به تحريص حاجى صفر على به من ملحق شدند يكى حاجى ملا باقر تبريزى حجّه فروش معروف علماء و حاجى سيد حسين تاجر تبريزى و حاجى على نامى كه خدمت مىكرد پس به اتفاق روانه شديم تا رسيديم به ارزنة الروم و از آنجا عازم طربوزن و در يكى از منازل ما بين اين دو شهر حاجى جبّار جلودار به نزد ما آمد و گفت اين منزل كه در پيش داريم مخوف است قدرى زود بار كنيد كه بهمراه قافله باشيد چون در ساير منازل غالبا از عقب قافله بفاصله مىرفتيم پس ما هم تخمينا دو ساعت و نيم يا سه به صبح مانده به اتفاق حركت كرديم بقدر نيم يا سه ربع فرسخ از منزل خود دور شده بوديم كه هوا تاريك شد و برف مشغول باريدن شد به طورى كه رفقا هر كدام سر خود را پوشانيده تند راندند من نيز آنچه كردم كه با آنها بروم ممكن نشد تا آنكه آنها رفتند، من تنها ماندم پس از اسب پياده شده در كنار راه نشستم و به غايت مضطرب بودم چون قريب ششصد تومان براى مخارج راه همراه داشتم بعد از تأمل و تفكر ، بنا بر اين گذاشتم كه در همين موضع بمانم تا فجر طالع شود به آن منزل كه از آنجا بيرون آمديم مراجعت كنم و از آنجا چند نفر مستحفظ به همراه برداشته به قافله ملحق شوم.
در آن حال در مقابل خود باغى ديدم و در آن باغ باغبانى كه در دست بيلى داشت كه بر درختان مىزد كه برف از آنها بريزد، پس پيش آمد به مقدار فاصله كمى ايستاد و فرمود:
تو كيستى؟
عرض كردم: رفقا رفتند و من ماندم راه را نمىدانم گم كردهام.
فرمود: به زبان فارسى نافله بخوان تا راه را پيدا كنى،
من مشغول نافله شدم بعد از فراغ از تهجد باز آمد و فرمود: نرفتى.
گفتم: و الله راه را نمىدانم.
فرمود: جامعه کبیره بخوان.
من جامعه را حفظ نداشتم و تا كنون حفظ ندارم با آنكه مكرر به زيارت عتبات مشرف شدم، پس از جاى برخاستم و جامعه را بالتمام از حفظ خواندم، باز نمايان شد.
فرمود: نرفتى؟ هستى.
مرا بىاختيار گريه گرفت گفتم: هستم، راه را نمىدانم.
فرمود: عاشورا بخوان.
و عاشورا را نيز حفظ نداشتم و تا كنون ندارم. پس برخاستم و مشغول زيارت عاشورا شدم از حفظ، تا آنكه تمام لعن و سلام و دعاى علقمه را خواندم ديدم باز آمد و فرمود:
نرفتى؟ هستى.
گفتم: نه هستم، تا صبح.
فرمود: من حال ترا به قافله مىرسانم.
پس رفت و بر الاغى سوار شد و بيل خود را به دوش گرفت و فرمود:
به رديف من بر الاغ سوار شو، سوار شدم پس عنان اسب خود را كشيدم تمكين نكرد و حركت ننمود.
فرمود: جلو اسب را به من دِه؛ دادم. پس بيل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را به دست راست گرفت و به راه افتاد.
اسب در نهايت تمكين متابعت كرد؛ پس دست خود را بر زانوى من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمىخوانيد نافله نافله نافله.
سه مرتبه فرمود و باز فرمود: شما چرا عاشورا نمىخوانيد عاشورا عاشورا عاشورا سه مرتبه و بعد فرمود شما چرا جامعه نمىخوانيد: جامعه جامعه جامعه.
و در وقت طى مسافت به نحو استداره سير مىنمود يكدفعه برگشت و فرمود: آن است رفقاى شما كه در لب نهر آبى فرود آمده مشغول وضو به جهت نماز صبح بودند.
پس من از الاغ پايين آمدم كه سوار اسب خود شوم و نتوانستم پس آن جناب پياده شد و بيل را در برف فرو كرد و مرا سوار كرد و سر اسب را به سمت رفقا برگردانيد.
من در آن حال به خيال افتادم كه اين شخص كى بود كه به زبان فارسى حرف مىزد و حال آنكه زبانى جز تركى و مذهبى غالبا جز عيسوى در آن حدود نبود و چگونه به اين سرعت مرا به رفقاى خود رساند پس در عقب خود نظر كردم احدى را نديدم و از او آثارى پيدا نكردم پس به رفقاى خود ملحق شدم. (زيارت جامعه كبيره)
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.